بچه چند وقت پیش در داهاتمان خونه مادر بزرگم بودیم.
داهات که نه شهرستان حساب میشه.
خلاصه در یکی از روز های شخمیه دیگر
خاله بزرگم گفت اگه میخواید گورتان رو گم کنید و گمشید به خونه ی ما
هیچی دیه من و ستایش هی به ننه ام اسرار کردیم گفت نه
دیگه آخر سر داشت قاتی میکرد گفت برید از باباتون اجازه بگیرید.
ما هم گوشی به دست به بابا زنگ زدیم.
خوب قائدتا من اولین نفر باید جواب میدادم.
خوب گوشی وصل شد و من شروع کردم به خو چس کنی:سلام ددی کبیر
بابا:بگو چی میخوایمن:میخواستم اجازه بدی بریم خونه خاله !
بابام:نه!
من:بابا تروخدا🥺(در پشت گوشی خود چس کنی=/)
بابام:گفتم نه!!
گوشی رو هم قطع کرد.
روم گوشیو قطع کرد...
حیف بابام بود .. وگرنه جرش میدادم من خیلی بدم میاد وقتی دارم زر میزنم اونم با تلفن گوشی رو قطع کنن.
بعد حالا خواهرم زنگ زد.
خواهرم:بابایی.
بابام:جانم(شانس منه نه؟!😐😑🚶♀️)
خواهرم:میشه بریم خونه خاله؟!
بابام:باشه .
خواهرم:یسسسس بابا خر شد😆💃🏽
من اون لحظه:وات د هل😕
دیکم دهن این زندگی کاه خورده=/
نتیجه اخلاقی: اگه خواستید از پدرتون اجازه بگیرید کاه بخورید خواهر کوچیکتون رو بفرستید جلو!=/
اگه تک فرزندی که خوش به حالت هر چی کمتر باشید شانس خر شده پدرتون میره بالا تر...
تا نتیجه اخلاقی دیگر
به درود بر درودی دیگر 👋🏼
(این مکالمه کاملا واقعیه میتونید از خواهرم هم بپرسید:'/)
YOU ARE READING
my fucking world
Humorاین دنیای منه اگه دوست دارید میتونید بیشتر باهاش آشنا شید دست خودتونه>~< توجه:وقتی وارد دنیا ی فاکی شید همراه با من هم حرص می خورید هم از زندگی منصرف میشدی:'|