48_قراری در دوقوز آباد

135 41 33
                                    

میخوام راجب عنی ترین و مزخرف ترین خاطره امسالم بگم..

دو هفته پیش من مریض شدم..
امتحاناتم شروع شد
بابابزرگم آمد و بلا بلا بلا..

هیچی دیه من اخر هفته با یکی از دوستام قرار گذاشتم بریم بیرون ..

این دوست عزیز من به یکی دیگه از دوستامونم میگه تشریف بیار شما هم‌‌..

اونم میگه ای به چشم در خدمتم..

خلاصه که روز پنجشنبه قرار میزاریم توی کافه راس ساعت ۵ همه اونجا باشن..

حالا کافه کجاست؟
اون دوست عزیز سومی که گفتم دوستم راهش انداخت؟ اون از توی یک پیج اینستا یارو رو یافت..

خلاصه یک هفته با امتحانات و خرحمالی هایی که بخاطر اینکه مامانم بهونه نگیره و نزاره برم ، مریضیم و اینا گذشت..

مریضیمم خوب شد

دخترخالم گربشو آورد داد بهمون گفت یه هفته نگهش دارید بای..

بابابزرگمم برگشت داهاتشون ..

شب چهارشنبه مامانم دبه درآورد که چی؟ میخواد بره باباشو ببینه..

*گایز اونی که خونمون مونده بود بابای بابام بود.

هیچی دیگه کل شب دعوا بود.

چون مامانم میخواست بره..خواهرم هم بازور میخواست ببره گربه رو میبرد پیش مامان و بابا بزرگم..

هیچی دگه..
بعد از کل دعوا بازور راضیش کردیم که من قرار دارم بکش بیرون فردا شب برو..

حالا کل شبو تهدید میکرد میگفت فردا معلمت رو میگم بیاد:/

البته اینم بگم معلم عزیزم نیومد...
خلاصه کلی رویا پردازی و خیال بافی..

روز بعد ویدیو کال گرفتیم ..

کلی حرف زدیم..

موقع حاضر شدن دهن همه رو صاف کردم..

هیچی دیگه شانس خوبمون بارونم میومد..

رفتیم حرکت کردیم توی ترافیک گیر کردیم..

لوکیشن رو اون دوست عزیز میفرستاد و ما میرفتیم یه جای عجیب..

لوکیشن اشتباه بود.

فرض کنید از ساعت ۴:۳۰ دقیقه حرکت کنید ..
و تا ساعت ۶:۳۰ دقیقه مقصد رو پیدا نکنید..

بماند که با بابام رفتم..

بعد از ۲ ساعت تلاش برای پیداکردن اون کافه بابام تسلیم شد و گفت بیخیال شو..

زنگ زدم به دوستم با لحن جدی گفتم: من نمیام . خوش باشید.خداحافظ..

بعد زدن این حرف قطع کردم.

خیلییی عصبی بودم..

کل شب پنجشنبه اصلا تو حال خودم نبودم..
اصلا توی یک فضای دیگه بودم..
هم عصبی بودم هم داشت عرم میگرفت..

ولی قسمت خنده دارش این بود که بابام میخواست دلداریم بده هر چند دقیقه یک بار میگفت : اشکال نداره ..تو چیزی رو از دست ندادی عزیزم..😂😂

خیلی کیوت دلداری میداد..^^

قشنگ تونستم بفهمم تاحالا کسیو دلداری نداده

یه جا داشت میگفت اشکال نداره دوباره قرار میزاری من میارمت..
بعد شروع میکرد به فحش دادن کافه ، صاحب کافه

خیلی خوب بود😂😂

من فقط سکوت کرده بودم..
مطمئن بودم حرف میزدم خشمم رو سر یکی خالی میکردم..

فقط سکوت کرده بودم و به دلداری های عجیب بابایی گوش میدادم..

هنوزم دارم اون کافه رو فحش میدم..

حالا دوستم که اول قرار بود باهاش برم چند بار زنگ زد و حالمو پرسید..

ولی اون یکی به مثال دوست که رفت بود یه کافه توی دوقوز آباد گرفته بود حتی پیامم نداد و زنگم نزد-_-

یعنی نمیتونست به عذر بخواد؟ ریده یعنی‌‌..

لوکیشنم که اشتباه میداد...

هنوز یادش میوفتم فحش میدممم..

من دیه گوه بخورم قرار بزارم بابقیه برم بیرون..

نکته اخلاقی : قبل از اینکه برید دنبال جایی رو نقشه ای جایی چیزی پیداش کنید اگه تاحالا نرفته بودید..

my fucking world Where stories live. Discover now