×Chapter14×

191 69 31
                                    


نگاه خیره و سرد و چهره ی پوکر سهون رو که دید پوزخندی غلیظتر و خیره در چشمهای او قلپی از ویسکیِ مرغوبش نوشید.
سهون پوکر بود از حرفهایی که شنیده بود.
پوکر بود از این دنیایی که زمین و زمانش با دنیایی که فکر میکرد واقعیته، متفاوته...
این دنیا رو حتی به خواب هم نمیدید.
دنیایی که الان شده عذابِ خیال و واقعیتش، کابوسِ چشمهای بسته و بازش...

"دراگِن" حتما همون اژدهای خونخوارِ طلایی رنگِ توی اون دخمه بود. و ملکه؟... این هم باید لقبی میبود برای همون فاکینگ دارگِن...
و "جوجه"؟؟!!...این جوکر لعنتی به چه حقی اونو "جوجه" خطاب کرده بود؟

جوکر لیوانش رو از لبهاش پایین اورد و با صداش، سهون رو که اخم غلیظی به چهره ی خنثی اش اضافه کرده بود ، به خودش اورد: میتونم حدس بزنم اخمت مربوط به این لیوان ویسکی نیست...

لیوان رو روی میز گذاشت و سمت سهون متمایل شد. با صدایی آروم که باعث میشد زنگ صداش چیزی شبیه به هِس هِس بسازه: ولی تو هم میتونی حدس بزنی آخرینباری که یکی جرأت کرد و اینطوری به من خیره شد، چه بلایی سرش اومد؟

چهره ی جوکر در اون فضای نیمه روشن با این حرفهایی که بوی خون میداد و با اون نیشخند براق و سرخ خیلی وَهم انگیز شده بود.

با کمی مکث و خیرگی در چشمهای گستاخِ سهون که خیلی سعی میکرد لرزشی از خودش نشون نده، عقب کشید و با تک خنده ای گفت: چه سوال احمقانه ای، معلومه که نمیدونی ... اخه این پسر بچه ی تازه وارد چی میتونه راجع به دنیای دارک بدونه...

جوکر در حرکتی آنی، خودش رو از وسط کاناپه ی چرم قرمز رنگ بزرگ، به سمت چپش کشوند و اینطوری به سهون نزدیکتر شد. سهون یکم جا خورد ولی جز یک تکون خیلی ریز که مسلما از چشمهای تاریک و تیز جوکر جا نموند، واکنشی نشون نداد.

سهون با اخم چشماش اطراف جوکر میچرخید ولی دیگه تحمل نداشت به چشمای اون خیره بشه، اونهم وقتی کمی پیش فواره ای از خون رو توی ظلمت نامتناهی‌شون دیده بود.
پوزخند جوکر غلیظتر شد: اما این "پسر برمودا"، چرا اینجاست؟

جوری سوال رو پرسید که انگار خودش جوابش رو میدونه...
جوکر دستی زیر چونه ی خوش تراشش کشید و دوباره گفت: چرا بعد از پیدا کردن یک لوتوی زندگی جدید، باز هم برای قمار با مرگ داوطلب شده؟ چرا شانسش رو فروخته؟ چرا رفته عضو اون جوخه ی خودکشیِ مزخرف و بچگانه؟ کِلوِر؟ ...آه کلور...اونا جدیدا خیلی دارن به تعریف خرمگس معرکه نزدیک میشن و این باید براشون زنگ هشدار باشه. اینکه انقدر بی پروا شدن که میخوان منو ببینن و از اون گذشته باهام معامله کنند رو باورم نشد تا وقتیکه چرت بعد از عصرونه ام با صدای مفرین شده‌ی کریس به فاک رفت...هوفففففف اون جوجه های مبارز که به خودشون میگن خخ..خا..خخانــ...

سهون با اخم کمرنگی که بعد از شنیدن عبارت پسر برمودا بوجود اومده بود، بی حس گفت: خانواده...(Family)
جوکر دستی توی هوا تکون داد و با حالت انزجار گفت: اره همون فاکینگ کلمه...

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now