×Chapter40×

216 71 45
                                    


نگاهِ سرکش سهون از چهره‌ی جوکر به سمت تن نمایان شده‌ از میون پیراهن باز شده‌اش کشیده شد.
تتوهای کوچک و بزرگِ روی تن بی‌نقص و برنزه‌ی روشن و عضلات برآمده‌ی سیکس پکهاش واقعا چشمگیر بودند.
دستاش گستاخانه به سمت اون برآمدگیها دراز شدند و لمس اونها باعث شد، موجی از احساساتِ مختلف بهش هجوم بیاره.
جوکر کاملا روی تخت اومد و سهون رو بین زانوهاش اسیر کرد. خیز برداشت سمت گردن سهون و سرش رو توی گردن سهون فرو کرد و نفس عمیقی کشید، طوری که انگار دراگ رو از بین بوی تن سهون کنکاش میکنه.
بدون اینکه چشمای از لذت بسته‌اش رو باز کنه، کمرش رو صاف کرد و پیراهنش رو هم به جلیقه‌اش، روی زمین اضافه کرد.
همه چیز داشت سرعت میگرفت.
جوکر مشتاقانه دستاش رو سمت سهون دراز کرد و سرش رو بین دستای پر قدرتش قاب کرد. جوری که لپ ها و لبهای سهون جمع شدند و چشمای تاریک جِی درخشیدند.
مثل هیولایی درّنده لبهای غنچه ای و نرم سهون رو توی دهنش کشید و بوسه‌ی خیسی رو آغاز کرد.
«فاک! ننه-بابات چی بودن که تو مارشیملو شدی؟ میخوام تا جهنم این لبها رو بین لبهام حس کنم...»
سهون دستاش رو روی کمر و کتف جوکر حرکت میداد و حریص‌تر برای تصاحب لبهای ارباب، بوسه میزد.
جوکر با گاز ریزی از لب پایین اون کمی عقب کشید و این باعث ناله‌ی اعتراض‌آمیزِ کیتن برفیش شد.
جوکر همونطور که کجخندی روی لبهاش داشت، سرش رو سمت گوش سهون برد و زمزمه‌ای داغ رو از بین لبهای برجسته و تَرش، آزاد کرد: میخوام ببرمت یه جای خوب...
سهون هم آروم با لبخند جواب داد: من هر جا تو بگی میام...
«هه میگفتن جوکر دوونه‌اس ولی من باورم نمیشد...اصلا مگه توی این لحظه جای بهتری هم به جز آغوش تو وجود داره روانی؟ »
جوکر گازی کوچیک از لاله‌ی نرم گوش سهون گرفت و گفت: حتی جهنم؟
سهون نیشخندی به رسم جوکر زد، سرش رو سمت اون چرخوند و خیره در چشماش گفت: چه حالی کنم من با تو توی جهنم...
و لبهای خیس و قرمز رنگشون، رد نیشخندی پر شهوت گرفتند و دوباره در هم تنیدن....

♠♠♠
صدای تقه‌ی اتاق، باعث شد جسم سهون تکونِ ریزی بخوره.
جوکر همونطور که پایین تنه‌ی برهنه اش رو زیر پتو پوشونده و به تاج تخت تکیه زده بود، دود سیگارتش رو بیرون داد و گفت: بیا تو...
کریس وارد اتاق شد و با دیدن ارباب نیمه برهنه‌اش سرش رو پایین انداخت: قربان، چانیول پارک درخواست دیدار با شما رو داره...
جوکر همونطور که با نوک انگشت اشاره‌ی دست دیگه‌اش روی شونه‌ ی استخونی و برهنه‌ی سهون خط های فرضی میکشید، دودِ پوک دیگهش رو هم با خیرگی به نقطه‌ای از افق مقابلش، بیرون داد و آروم گفت: بنظرت عجیب نیست؟
کریس نگاهش رو کمی بالا اورد تا منظور رئیسش رو بفهمه: چه چیزی قربان؟
جوکر آروم حرف میزد و صداش خش خاصی داشت: اینکه برای اولین‌بار...خواستم و انجامش دادم... بدجوری خواستمش...
به تاریکی کجخندی زد و دوباره پرسید: عجیب نیست؟

کریس نگاهش رو از روی جسم اون سفید برفیِ یاغیِ لعنتی که سمت دیگر تخت دَمَر افتاده و قطعا مثل اربابش، زیر اون پتو،‌ برهنه بود، گرفت و بی حالت، تایید کرد: بله حق با شماست، عجیبه...
چین پیشونی و ریز شدن چشمای جوکر نشونه‌ی اخمش بود.
رو به سمت کریس برگردوند و گفت: چیش عجیبه دقیقا احمق؟ خب معلومه که این با اون هرزه های هرجایی فرق میکنه...

صورتش رو جمع کرد و گفت: اَه کریس...وقتایی که بدون هیچ فکری اون دهن بی‌صاحبت رو باز میکنی واقعا دوست دارم یه گوله تو مخت فرو کنم... حیف که تو بین همه‌ی اون احمقای بیرون بیشتر حالیته وگرنه....
حالا معلوم شد کریس این «وگرنه...»هاش رو از کی یاد گرفته...
سیگارش رو روی عسلی کنار دستش خاموش کرد.
پتو رو از خودش کنار زد و لبه‌ی تخت نشست.
کریس بدون معطلی به سمت کمد لباسهای ارباب رفت.
جوکر: اونایی که قبلا خودم کنار گذاشتم رو بده...

کریس  دونه دونه لباسها رو بهش داد و اون پوشید.
نگاه ارباب قبل از اینکه به سمت درب بره، به اون جسم خواستنی نیشخندی زد و بعد به همراه کریس، از اتاق خارج شدند.
«عجیبه که نمیخوام از این هوا دور شم؟...آره عجیبه...»
جوکر: خب، میشنوم...
کریس: چانیول پارک درخواست دیدار با .....
جوکر حرفش رو برید: این رو یه فاکینگ بار ِدیگه هم گفتی و شنیدم، اما تو شنیدی که من بگم میخوام ببینمش؟
کریس گفت: پس ردش میکنم بره...
جوکر بعد از دقیقه‌ای گفت: یادمه دفعه‌ی آخر گفتی که تونستن یه پل ارتباطی بزنن...
کریس: درسته، قربان...اسم مسئول اینکار چارلیه و توی اینجور کارا فوق حرفه‌ایه ...در کل به احتمال زیاد تا حداکثر یک هفته‌ی دیگه میتونن به نتیجه برسن و ارتباطاتشون رو دوباره راه بندازن...
جوکر هومی کرد و گفت: انگار شناگرای ماهرِ ظاهراً طرفدارِ ما باز قصد زیرآبی رفتن کردن...مطمئن شو از دستت قسر در نمیرن...
کریس اخم کمرنگی کرد و گفت: یعنی میگید، ممکنه کسی از اعضای دارک داره کمکشون میکنه؟!
جوکر: من هیچوقت از احتمالات حرف نمیزنم...
بعد از لحظاتی در سکوت راه رفتن، جوکر نفس عمیقی کشید و گفت: که اینطور...پس میخوان اینطوری بازی کنن...
کریس: چه دستور می‌فرمایید؟
جوکر مکثی کرد و همونطور که دری رو باز میکرد گفت: بهش بگو حوصله ام سر رفته...بگو فرض رو بر این میزاریم که سه روز بیشتر باقی نمونده...
کریس سرش رو به اطاعت پایین انداخت و جوکر درب اتاق رو، روش بست.
کریس نگاه خیره اش روی در موند و دستش بالا اومد و روی در نشست. نگاهش چیزی داشت. یه غم، دلتنگی و خواستنِ عمیق در میون قطبهای یخزده‌ی نگاهش پنهان شده بود.
هوایی رو که هنوز بوی اربابش رو میداد، عمیقا وارد ریه‌هاش کرد و بعد بدون معطلی به سمت نزدیکترین خروجی رفت.

♠♠♠

چارلی با سرعت خودش رو به بکهیون و چندتا دیگه از بچه ها که پشتِ در اتاق چان ایستاده بودن، رسوند.
نفسی گرفت و گفت: چی شده؟ جوکر بلایی سر سهون اورده؟
بکهیون با اخم غلیظی روی پیشونیش گفت: مرتیکه‌ی حرومزاده‌ی دیوونه‌ی دیوثِ دمدمی مزاجِ احمقِــ...

چارلی حرفش رو قطع کرد و گفت: تو که اعصابت از چانیول ریده‌تره...یکی درست بگه ببینم چی شده؟
جونگ‌کوک که دست به سینه به دیوار تکیه زده بود گفت: چی میخواستی بشه... همون که از اول حدس میزدیم...جوکر زده زیر حرفش...
چارلی شوکه گفت: چی؟! یعنی سهون رو.....
کتی جلوی خیال پردازی چارلی رو گرفت و پرید وسط حرفش: نه هنوز؛ ولی گفته فکر کنیم فقط سه روز باقی مونده...
چارلی با چهره‌ی جمع شده آهی کشید و موهای خودش رو بهم ریخت...
در همون لحظه درِ اتاق چان باز شد.
همه شوکه به اون نگاه کردند.
نگاه جدی چان بین افراد چرخید.
صدای بمش، محکم بود: بیاید تا اخرش بریم...باید هرطور شده، هرطور شده پوز اون دلقکِ حرومزاده رو به خاک بمالیم...
همه‌ی بچه‌ها تایید کردن و بدون معطلی و با قدمهای تند به بخش های خودشون رفتند.
دیان خودش رو به چارلی رسوند و گفت: آخه توی سه روز چطوری" اون مرد/دت مَن" رو پیدا کنیم؟ ما هنوز ارتباطاتمون رو به قدرت سابق درست نکردیم...
چارلی عینکش رو عقب فرستاد و گفت: باید هرکاری میتونیم بکنیم... چان میدونه داره چیکار میکنه...
دیان گفت: جوکر خیلی خطرناکه...مشخصه که در اصل اونه که داره باند دارک رو کنترل میکنه…
چارلی متوقف شد و با لبخندی اطمینان بخش به سمت اون برگشت : درسته، اما این معنیش این نیست که مخالف نداره...کافیه ما از خودشون علیه خودشون استفاده کنیم... فکر میکنی، ما چطور بعد از گهی که جوکر توی سیگنالامون زد، تونستیم همین پلهای کوچیک ارتباطیمون رو به این زودی برگردونیم؟ها؟
دیان ابروهاش بالا پرید و گفت: یعنی‌ میخوای بگی.....
چارلی سری به تایید تکون داد و با جدیت چشماش رو تیز و اخمی کرد: حالا باید ما هم تمام تلاشمون رو بزاریم تا همه چیز همونطور که باید پیش بره...
دیان هم لبخندی زد و سری تکون داد: خیلی دوست دارم بدونم کیا انقدر جرات کردن تا علیه جوکر دسیسه کنن...
چارلی تک خنده‌ای زد و برگشت و مسیرش رو ادامه داد: کسی که فکر میکنه از جوکر باهوش تره...
دیان هم تک خنده‌ی آرومی کرد و بعد از مکثی کوتاه، پشت سر چارلی راه افتاد.

♠♠♠

نگاهش، سرگردون به اینور و اونور میچرخید، همونطور که تنِ سست و نیمه لرزونش رو به دیوار تکیه داده بود.
تصاویری نصفه و نیمه که به سرعت جلوی پرده‌ی چشماش رژه میرفتن، داشت سرگیجه‌اش رو بیشتر میکرد و معده‌ی خالیش رو بهم میریخت.
قبلا هم این مسیر رو اومده بود.
اخمهاش در هم فرو رفت. مطمئن بود قبل از اینکه اسیرِ این حال دگرگون و سبک سری عجیب و غریب بشه، با وجود، تمام هوش و تلاشی که به کار میبرد اما اصلا براش مقدور نبود که مسیرهای این کاخ رو به خاطر بسپاره. همیشه جوری بود که انگار برای اولینباره توی تر مسیر قدم برمیداره. این کاخ لعنتی مثل یه هزارتو و ماز بود که هزار تا ماز دیگه توش مثل مارهایی متحرک‌ان.
ذهنش با وجود این تصاویری که میدید بوق آزاد میزد و مغزش از رده خارج شده بود. یعنی این تصاویر در هم و بر هم و این فعالیت مازاد ذهنش از اثراتِ اون رنگیه که توی وجودش حس میکرد؟
یه رنگ سرخ تیره‌ی نرم و داغ...
آره اون احساس میکرد،گرچه درک نمیکرد...حس میکرد چیزی در حال زیر و رو کردن وجودشه...چیزی که باعث و بانیِ این حال دگرگونشه و احساس کمبودش، باعث درد و لرزش میشه.
چشماش رو با فشار بست و باز کرد.
خودش رو از دیوار جدا کرد و راهی شد.
عجیب بود اما قدم به قدم میتونست تصاویر ناواضح گذرهای سابقش رو به یاد بیاره. اون قبلا نه یه‌بار بلکه چندبار این مسیر رو اومده بود.
قدماش رو دوباره راهی کرد. میرفت به مقصدی که امیدوار بود ارباب رو ببینه و دوباره طلب کنه چیزی رو که میدونست از وجود اون میتونه بدست بیاره.
آرامش...
نشئگی...
سرخوشی...
هر چه سعی کرده بود اون جورجای لعنتی رو پیدا کنه، موفق نشده بود و این باعث شده بود که خودش از اتاق بیرون بزنه و حالا تنها، توی پیچ و خم های کاخ، با قدمهای ناموزش آهنگ خواستن و نیاز میزد. قدم میزد به سمت ارباب...
سهون بنده شده بود انگار...برده شده بود انگار...
تنها بود اما صداهای زیادی توی سرش میپیچیدن.
صدای خودش، جوکر، جورجا و افرادی که نمیشناخت و اما اصواتی بنظر آشنا می‌اومدند. گیج کننده تر از همه، صدای شلیک رگبار بود و تکونهایی که شونه‌اش هربار همزمان با صدای اون رگبار میخورد و انگشتش که مثل وقتایی که ماشه رو فشار میده، منقبض میشد.
به یکباره صداها انقدر زیاد شد که سرش تیر کشید.
صدای خودش بود: من بهش میگم فوبتور کیلر...فوبتور کیلر...
دستش رو به کنسول سلطنتی و طلایی نزدیکش گرفت و چشماش رو بست.
«جسد سوراخ سوراخ شده‌ی و غرق در خونِ جورجا رو مقابل در، رد کرد و وارد اتاق شد.
جوکرِ روی تخت نشسته و پا روی پا انداخته بود: آخرین نفر اینجاست، سهون...
انعکاس تصویر خودش توی آیینه..صدای شلیک... تصویر وحشتناک خودِ وحشی‌اش با چشمایی که تاریکی روشون سایه انداخته بود و برق خوفناک و ناآشنایی داشتن. سی‌تا سهونِ غریبه توی قطعه شکسته های آیینه بر زمین...نه فقط تصویرها بلکه حتی آیینه هم فریاد میزد که: تاریکی تو را فتح کرده است؛ بالاخره...»

عرق سرد، تن‌ش رو در برگرفته بود. حرکت قطره‌ای رو از ستون فقراتش به گایین حس میکرد و تن‌ش لرزید.
فکش قفل شد و دندونهاش روی هم ساییده شدند.
چشماش رو با درد باز کرد.
دست دیگه‌اش رو به سرش گرفت.
حالت تهوع داشت؛ ولی جز اسیدِ معده چیزی برای بیرون ریختن نداشت و این باعثِ درد و سوزش معده‌ی خالیش میشد.
سرش داشت گیج میرفت و چشماش سیاهی میدید.
خودش رو از کنسول جدا کرد و با پاهای بی رمق به سمت مقصدی رفت که حالا کاملا و به وضوح به یاد می اورد که از کجا میتوانه به اون برسه.
نفس عمیقی کشید.
اگه میپرسیدند جز حال بد جسمت، چه احساسی داری؟ فقط یک جواب میداد: خماری...
اون خمار اون لحظاتِ بی پروایی و سبک سری بود. همون یکبار برای معتاد کردنش کافی بود. شاید حتی زیادی هم بود. سهون زیادی خمار و تشنه بود. احساس میکرد این تشنگی ، میتونه مجنونش کنه.
واقعا میتونست؟
تشنه‌ی اون خنده‌های جنون آمیز و سرخوشی طعم وعطر عجیبش و نشئه‌ی لمسهای بی پروا و وحشیش بود.
خواهان اون خوابِ بی‌کابوس و پر سکوت...
و همه‌ی اینها باعث میشدند برای رسیدن به خواستهاش، سریعتر قدمهاش رو جلو ببره به سمت جایی که احتمال حضورِ آرامشِ روح شکسته‌اش و جسمِ خسته‌اش در اونجا وجود داشت.
پرسیدی سهون میتونه مجنون باشه... جنون؟...جنون برای بدست اوردن همه‌ی اونچه که سهون همه‌ی عمرش حتی ترسید آرزوشون کنه، کمترین کاری بود که میتونست انجام بده.

مقابل درِ بزرگ، بلند و بازِ تالار الکساندر توقفی کرد و بعد از نگاهی به سر در اون و شنیدن صدای جوکر پاهاش رو دوباره حرکت داد و وارد سرسرا شد و با ورودش اول نگاه جوکر و پشت بندِ اون  توجه همه‌ی حُضار بهش جلب شد.
ناخودآگاه و بی اختیار با خیره شدنِ جوکر به چشماش، لبخند دلنشینی روی لبهای خشک شده‌اش شکل گرفت.
انگار میتونستن با چشماشون، هم صحبتی کنند.
معلوم نبود که با نگاه‌هاشون داشتن چه بلایی سر هم میوردن که حتی صدای نفساشون برای لحظه‌ای قطع شد.
سهون خواسته‌ش رو عاجزانه گفت و جوکر.....
دو تا از افرادِ عجیب و غریب پوش با اون گریمای عجیبترشون و هیکلای دو-سه برابر سهون که بهش نزدیکتر بودن، به سمتش اومدن؛ ولی قدمهاشون با صدای ارباب، خشک شدند: همه بیرون...
جوکر نفس عمیقی کشید. اون تمنای سهون رو پذیرفت.
.
.
.
اگه میخوای به نور برسی اول باید به شب احترام بزاری...

قسمت بعد، قسمتیه خیلی منتظرش بودید!😜 پس نظر و حمایت یادتون نره وگرنه کلا سانسورش میکنم😁😂 از من گفتن بود!!!

💀APOPHIS💀Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang