×Chapter56×

123 51 47
                                    

نه شب و سکوتِ وهم آور خیابونهای خلوت گاتهام و نه سوزِ باد نیمه شبی که در خاموشی شهر جولان میداد و نه حتی ماموریتی که بهش محول شده بود دلیل لرزش قلبش و یخ کردن دستای توی جیب جین مشکی رنگش نبودند؛ دلیلش خودش بود. خودی که دیگه خودش هم نمیشناخت و حال عجیبی که داشت با انگشت به خودی اشاره میکرد که حسابی غربیه بود.
محله‌ی عجیبی که در اون قدم بر میداشت، از همه جای شهر مرموزتر و مخوفتر بنظر میرسید و سهون رو یاد بن بستهای مشهور و وحشت انگیزِ ادینبورگ می‌انداخت.
بار دیگه گوشیش رو از جیبش بیرون کشید و لوکیشن جی‌پی‌اس رو چک کرد و قدمهای کُندش مقابل اون آپارتمان انتهای کوچه‌ی بن بست که درست مثل  دیگر ساختمونهای کهنه و قدیمی ساز اطرافش ظاهری رقت‌انگیز داشت، متوقف شد.
صدای پر نیشِ جوکر توی سرش اکو میشد.

« جوکر: با این پول میری به این آدرس …و بچه‌ رو از صاحبش میخری...

سهون:  منو مسخره کردی؟ آخه کدوم مادری حاضره بخاطر پول، بچه اش رو بفروشه؟

صدای خنده‌ی متمسخر جوکر: احمق نباش سهون، هیچ م.ما.ماد...
کلافه از اینکه نمیتونه زبونش رو برای تلفظ اون لغت وادار کنه، اخمی میکنه و با شدت میگه: هیچ اِم فاکری هیچ کجای خلقت، حتی توی زمینِ به این گُهی، اینکار رو نمیکنن و تو هم قرار نیست بچه رو از اون زن بخری. تو پول رو به "جاکش" و صاحبِ زنه میدی...»

سهون آب دهنش رو پایین فرستاد.
خواست قدمی به عقب برداره و صرف نظر کنه ولی در کسری از ثانیه دردی مثل رعد به تن‌ش وارد شد و چشماش رو بست و آهی ناله وار از بین لبهای سرد و تیره‌اش خارج کرد.
چشماش که باز شدند، نقش شیطان در اونها می‌درخشید. وحش و تاریکی توی نگاهش تن اون محله‌ی اشباح رو به لرزه و عقب نشینی وادار میکرد.
زبونی به لبهاش کشید و با کجخندی تاریک جلو رفت و با انگشتای یخزده‌اش در زد.
بعد از دقایقی دریچه‌ی کوچکی که روی درب بود باز شد و چشمانی گود رفته و مریض  به اون خیره شدند و سرتا پاش رو از نظر گذروند.
بعد از یه دقیقه آنالیز کردن سرتا پای سهون، صدای خشدار و خمارش گفت: سفید برفی؟
سهون چشمی در حدقه چرخوند و نفس عصبیش رو با فشار بیرون فرستاد. آخرش این کریس مادر فاکر رو جِر میداد.
سهون به مرد ریکشنی نشون نداد و فقط با چشمای وحشیش بهش خیره نگاه کرد.
مرد پنجره رو بست و بعد از صداهایی که نشون از باز شدن قفلها و زنجیرها داشت، درب آهنی و زنگ زده و داغونه آپارتمان که بوی تعفن از دیوارهاش به مشام میرسید، باز شد. و جاکِش کنار رفت و سهون داخل شد.
راهرویی نسبتا تاریک و تنگ که انتهاش به راه پله‌ای میرسید و منبع نورِ ضعیف و بی‌جونی که اونجا بود، باعث میشد که حداقل جلوی پاشون رو ببینند.
موزاییکهای خراب و شکسته و دیوار گچی که نَم، ترک و خوردگی روی تنش فراوون دیده میشد.
سهون چند قدمی بیشتر جلو نرفته بود که صدای مرد روی مخش خَش انداخت: میدونی که اینورا هیچی مجانی نیست... حتی برای Vvip های اربابِ کاخ لاف...
سهون بدون اینکه قدماش رو متوقف کنه و دست از سرک کشیدن توی اتاقکها برداره، سرد و جدی گفت: همه چی بعد از اتمام کار...
دست مرد روی شونه‌اش و خودش هم سریع جلوی سهون قرار گرفت و قدمای اون رو متوقف کرد. با نیشخندی که دندونای سیاه و خرابش و دوتا دندون طلاییش رو بیشتر به نمایش میذاشت گفت: نه دیگه، نشد...اینجا قوانینش فرق میکنه و منم بدجور عادت دارم قوانین رو حفظ کنم...
سهون پوزخندی زد و گفت: بد شد... چون منم بدجوری عادت دارم قوانین رو بشکنم...
خیلی ناگهانی دستش رو برد زیرگلوی مرد رو گرفت و فشرد. مردک لاغر و معتاد رو کمی از زمین فاصله داد و به دیوار کوبوند و قبل از اینکه مرد به خودش بیاد و هفت تیر پشت شلوارش رو بیرون بکشه،  سهون دست برد و اونو بیرون کشید و روی پیشونیِ اون قرار داد : منم جدیدا یه قانون برای خودم پیدا کردم که به هیچ قیمتی اجازه نمیدم  کسی بهش انگشت هم بزنه چه برسه بخواد بشکنتش، حتی...خودم. حالا میخوای حدس بزنی اون قانون چیه؟ آفرین... اینه که هرکی سر راهم وایسه رو از سر راهم محو میکنم؛ جوری زیر پاهام له‌ش میکنم که اثر خون چاله‌ی نابودیش تا جهنم از  زیر قدمام و کف کفشم پاک نشه...
مرد که از نفسهای سرد و برق آشنا و جهنمی نگاه سهون گرخیده بود، با خس خس و صورت زردی که قرمز شده بود گفت: اُ.اوکی، اصلا هرچی تو بگی...
سهون اجازه داد مرد کمی بیشتر تقلا کنه و بعد اون رو رها کرد: فقط کاری که قراره رو انجام بده و انعامت رو بگیر...
مرد همونطور که روی زانوهاش خم شده بود و سرفه میکرد، نگاه چپی به سهون انداخت. بعد از اندکی نفس گرفتن، راه افتاد و به سهون هم اشاره کرد: دنبالم بیا...
از پله ها بالا رفتن...
هیچ زنی رو نمیدیدی که لباس درست و درمون پوشیده باشه، همونطور که هیچ اتاقی رو نمیدید که در داشته باشه...
اونجا به معنای واقعی یه آشغالدونی بود.
به یکی از اتاقکها که رسیدند، داخل شدند.
اونجا پسر بچه‌ای بود حدودا چهار یا پنج ساله که گوشه‌ی اتاق داشت با یک ماشین پلاستیکی که چرخی نداشت بازی میکرد. زنی لاغر اندام و نسبتا جوونی که شاید روی هم رفته سی سال داشت با لباس خواب سفید و ساده‌ی بلندی که رنگ و رو باخته بود در حال کوک زدن به پیراهنی بود که چند جای دوخت دیگه و وصله بر روی اون به چشم میخورد. همونطور که سرش گرم دوختن بود گفت: چی میخوای دوباره؟ گفتم که دیگه چیزی ندارم بهت بدم، اون پنج دلاری تنها چیزی بود که برام مونده بود...
مرد نگاهی به سهون انداخت و با خنده‌ی قبیح و نفرت انگیزی گفت: مثل اینکه هنوز یه چیز بدردبخور داری که بیارزه و براش مشتری بیاد...
سر زن بالا اومد و چهره‌‌‌ی استخونی و رنگ پریده‌اش که چند جای کبود و زخمی تازه‌ای داشت، توی نگاه سهون نشست. زن با دیدن سهون تأملی کرد و بعد از نیم نگاهی به پسرک که با دیدن  حضورِ مرد، دست از بازی برداشته بود و خودش رو گوشه‌ای مچاله کرده بود و نگاهش بین مرد و مادرش رد و بدل میشد‌، انداخت. زن دوباره به مرد نگاه کرد و با اخم گفت: فکر کنم قرار گذاشتیم دیگه از اینکارا انجام ندم...
مرد پوزخند صداداری زد و با اشاره به سهون گفت: یه نگاه به این جوون بنداز، واقعا فکر میکنی اوردمش اینجا تو رو به فاک بده؟هه... تنها چیزی که تو داری و ارزش داره بدنت نیست احمق...
نگاه کثیف و مشتاقش رو به سمت پسرک کشوند.
زن با دنبال کردن نگاه مرد، تن‌ش‌ لرزید و نفهمید چجوری خودش رو به بچه اش رسوند و اونو با وحشت به بغل کشید.
صداش رو بالا برد: تو عقلت رو از دست دادی؟! داری از چه کوفتی حرف میزنی؟ این فقط یه بچه‌ است...
مرد جلو رفت و سعی کرد بچه‌ی ترسیده رو از بغل زن بیرون بکشه: دست بردار... اون قراره به چیزی بهتر از این زندگی نکبتی برسه...
بچه گریه میکرد و چهره‌ی مظلوم و آلوده‌اش به سرخ و کبودی میزد ولی صدایی از میون لبهای بازش بیرون نمی‌اومد. شاید باید اینطور گفت که این بچه زبونی برای اعتراض و دفاع نداشت...
وقتی زور مرد غالب شد، زن چنگی به صورت مرد انداخت تا بچه‌ی گریونش رو از بین بازوهای اون جدا کنه اما بی فایده بود. مرد نعره‌ای زد و با غضب به زن نگاه کرد: فاتحه‌ی خودتو بخون هرزه...
مرد بچه رو محکم گرفت و سمت دیگه‌ی اتاق جایی که سهون کنار ورودی اتاق ایستاده بود و مسکوت به این اتفاق نگاه میکرد، رفت. زن وقتی که مسیر مرد رو دنبال کرد، توجه‌ش به سهون جلب شد. با گریه و عجز به پای اون افتاد: تو رو خدا آقا...اون فقط چهار سالشه...
نگاه بی حس، سرد و تاریک سهون پایین اومد و با صدای ملایمی که به چشمهای وحشیش نمیومد گفت: میخوای توی این دنیا بمونه که چی بشه؟ اون قراره قربانی یه راه بزرگ باشه؛ برای رهایی ابدی... تو باید خوشحال باشی که من این توفیق رو ازش دریغ نمیکنم...
زن دست از عجز و گریه برنداشت: از چه کوفتی حرف میزنی؟ اون بچه‌امه...
سهون کنار اون بر زانو نشست. دستش رو روی شونه‌ی اون گذاشت. چشماش رو به چشمای خیس و سرخِ اون خیره کرد. زن خواست دست سهون رو پس بزنه که ناگهان نگاهشون باهم تلاقی کرد. زن نفهمید چه افسونی توی اون نگاهِ تیله‌ای نفرین شده دید که لبهاش بسته شد.
سهون آروم زمزمه کرد: برای اینکه به صبح برسی اول باید به شبِ تاریک سجده کنی...عبادت تاریکی به فردای والا ختم میشه...
زن که با خاموش دشدن ذهنش، بارش چشماش متوقف شده بود، آروم لب زد: درود.. بر جهنمِ تاریک(هِیل دارک هِل)...
سهون لبخند کجی به سبک جوکر بر لبهای تیره‌اش نشوند.
چهره‌ی رنگ پریده‌ش رو به سمت بچه‌ی زبون بسته‌ای که هنوز تقلا میکرد و چندین سیلی از اون مرتیکه‌ی جاکش خورده بود، برگردوند.
سهون قدمی جلو رفت و صداش رو در اون فریادها بالا برد: ولش کن...
مرد نگاهی به سکوت زن انداخت و بچه رو با انزجار روی زمین پرت کرد.
بچه نگاهی به مادرِ تسخیر شده‌ش انداخت که مثل حیوونی دست آموز همراه سهون از جا بلند شد.
با زبون بی‌زبونی مادرش رو به کمک خواست اما قامت سهون مانع دیدن مادرش شد و نگاهش رو به خودش خیره کرد.
سهون کمی به نگاه شیطانیش، گرما بخشید.
نفوذ کردن روی کودکان سخت‌ترین قسمت کار محسوب میشد. در واقع درک محدودشون از دنیا، غالبا دستِ ظلمت و تاریکی رو میبست و راهِ کنجکاوی و محبت و خوراکی تنها راههای اطمینان بخش برای نفوذ بر اونها بودند. اما برای کودکی که توی این فلاکت چشم باز کرده، کنجکاوی حکم کتک و خوراکی در برابر اشکای تنها حامی‌ش، مادرش، بی ارزش بنظر میرسید؛ پس تنها راه، دریچه‌ی محبت و حمایت بود.
نگاه وحشت‌زده‌ی بچه به سهون خیره بود. سهون با لبخندی ملایم قدمی به سمت اون برداشت؛ ولی پسرک با ترس عقب رفت که با مردِ جاکش برخورد کرد و با هُل اون جلوی پای سهون افتاد.
سهون سریع روی زانو نشست و اون رو از جا بلند کرد. بچه خودش رو جمع کرد ولی وقتی دید سهون درحال کمک به اونه کمی آروم شد، اما هنوز خودش رو سفت منقبض کرده بود. سهون اون رو مقابل خودش قرار داد و کمی توی چشماش خیره شد و بعد آروم و با صدای زیبا و دلنشینش گفت: نترس، قرار نیست کسی بهت آسیب بزنه...
نگاهی کوتاه به مرد پشت سر اون کرد و سرش رو در گوش پسرک برد و چیزهایی در گوش اون زمزمه کرد که به طرز عجیبی لبخندی محو بر لب اون نشوند.
سهون هم با لبخندی الهه‌وار دوباره سرش عقب کشید و به اون نگاه کرد : آماده‌ای؟
پسرک نگاهی به مادرِ آروم و ساکتش انداخت. سهون دست زیر چونه‌ی کوچیک اون برد و سرش رو به طرف خودش برگردوند: مامانی هم همراهت میاد، خیلی زود...قول میدم...
نگاه مطمئن سهون و افسونش پسر رو آروم کرد.
سهون ایستاد و آروم پشت سر پسر قرار گرفت. همونطور که خنجر طلاییِ جوکر رو از پشت کمرش بیرون میکشید، دست دیگه‌ش رو روی موهای پسر گذاشت و نوازش وار اون رو روی چشمای پسر سُر داد و نجوا کرد: "خونِ دومین قربانی را تقدیمت میکنم. باشد که تا ابدیت آزاد شوی و آزاد کنی آدمیان اسیر خاک را..."
خنجر سرد که زیر گلوی پسرک قرار گرفت، تن بچه و نگاه مادر با هم لرزیدن ولی این هراس و تردید زیاد طولانی نشد...
اشکهای بیصدای مادر از چشمهای متزلزلش دوباره جریان گرفتند.
تنِ ظریف پسر بچه روی زمین سرد خوابید.
سهون با مکث به سمت اون قدم برداشت، هفت تیر قدیمی مردک رو به دست مادر پسرک  که خیره به خونِ سرخی که کم کم تن پسر عزیزش رو در آغوش میگرفت، تمام تن‌ش میلرزید، داد و آروم توی گوشش زمزمه کرد: میدونی باید چیکار کنی، مگه‌ نه؟
سر مادر با تعلل و آروم بالا و پایینِ شد.
مرد که تفنگ رو دست زن دید جلو اومد و گفت: چیکار کردی دیوونه؟ میخوای هر دومون رو به کُشتن بدی؟ بگیر اونو ازش...
سهون کنار زن ایستاد و با چشمای براق و نیشخندی خبیث گفت: من و تو هیچوقت "ما" نبودیم... من قرار نیست الان و اینجا، دوباره به جهنم برگردم...
مرد قدم دیگه‌ای جلو اومد و خواست چیزی بگه که صدای تیر او رو خفه کرد. یکبار. دوبار . سه بار...
مرد با چشمای وق زده به زمین افتاد. کنار جسم پاک و معصوم پسر بچه...
سهون از کنارش گذشت و از اتاق بیرون رفت.
صدای شلیک دوباره‌ی تفنگ وقتی که از پله‌های پایین می‌اومد به گوشش رسید و باعث تشکیل یه پوزخند یه وری و برق توی چشماش شد.
« به جهنم خوش اومدید...»
گرچه از دیدنِ بی‌کسی و دردِ تنها شدن دیگران لذت میبرد، همونطور که بارها خودش تجربه کرده بود این ظلم رو؛ ولی اون زن یه مادر بود و کنترل مادری که بچه‌اش رو جلوی چشماش بکشن، دردسر داشت...دردسری که اون، الان دنبالش نبود.
سهون الان فقط بودن در کنار اون مَلک تاریکی رو خواستار بود. صدای شلیک توجه زنان و دخترانِ اون دخمه‌ی آلوده و جهنمی رو جلب کرده بود. وقتی سهون از ساختمون خارج میشد، میتوانست صدای جیغ  و حتی خنده‌ی چند نفر از اونها رو بشنوه.

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now