×Chapter39×

163 69 24
                                    

♠♠♠
سرش از درد در حال انفجار بود.
نمیدونست چه مدته که بیهوش بوده و یا اینکه حتی چقدر از وقتی‌که بهوش اومده میگذره؛ فقط میتونست حدس بزنه که عامل اینکه الان کمی اطرافش رو میفهمه، میتونه این سردرد لعنتیش بوده باشه. اما دلیل این سردرد کوفتی چیه رو هم نمیدونست.
چیز زیادی از قبل از خوابیدن روی این تخت یا بهتره بگیم بیهوشی، به یاد نمی‌اورد؛ حقیقتا، در حال حاضر به جز اینکه روتختی رو زیر دستای به تخت بسته‌ شدش، از درد، مچاله کنه و خودش رو برای جدا شدن از تخت تکون بده و فریادهایش گوش دیوارهای بی زبونِ اتاق بزرگ و نسبتا تاریک رو کَر کنه، به هیچ چیز نمیتوانست فکر کنه. همینکار رو هم کرد.
بند بند وجودش تمنای از هم پاشیدن داشتن، پاشیدن و پرواز کرد برای رهایی از قفس کالبد زنجیر شدش و رسیدن به چیزی هیچ ایده‌ای نداشت که چیه.
صورت برفیش، بخاطر فشار خون توی چهره اش دویده و برافروخته‌اش کرده بود.
تن‌ش سرد اما عرق سراسر اون رو در برگرفته بود.
زیر چشماش که با کاسه های خون تبدیل شده بودن،کمی تیره و لبهاش کاملا رنگ باخته بودند.
گلوی خشکش از فریادهای گرفته‌اش به درد اومده و زبونش به تکه چوبی توی دهنش تبدیل شده بود.
نفسهاش تند اما سنگین بالا میومدن و سینه‌اش ر به درد اورده بودند.
پلکهاش رو روی هم میفشرد و فریاد میزد؛ مثل یه حیون وحشی و درنده که زنجیر شده باشه... مثل یه سایکوی زنجیری...
نفهمید کِی نفر دومی هم به جمعیت اتاق اضافه شد، تا اینکه دستی گرمتر از وجودِ خودش، سرش را از تکان ها و کوبیدنهای مداوم، متوقف کرد.
دست گرمی که روی پیشونی‌ش نشسته بود، باعث شد که به ضرب چشماش رو باز کند و شیشه‌ی نگاهش، رنگِ مرد مقابلش رو بگیره...رنگِ تاریکی...
صدای آروم مرد براش مثل مُسَکِن بود : هیششششش... آروم باش بِیب، آروم...
نمیدونست چرا و چطور؛ اما احساس میکرد بیشتر از اونچه که "انتظار داشت"، جوکر میتونست آرام‌بخشِ وجود پر آشوبش باشه. عطر سرد و مطبوعِ  حضور جوکر اون رو آروم کرده بود.
انتظار داشت؟ آره منتظر بود...
همون لحظه که با درد چشم باز کرد، میخواست چشمای تاریک اون رو ببیند، مثل هربار... اما ندیده بود و این دردش رو صد چندان کرده بود.
عجیب بود، اما حقیقت داشت.
بغضی به گلویش چنگ زد.
نفهمید چرا، ولی لب به اعتراض و گله باز کرد مثل یه بچه کوچولو: دیر کردی...
چشماش میسوختن. سهون منتظر بود که خون از گوشه‌ی چشماش جاری بشه و آتیش شون رو خاموش کنه.
لرزش صداش دلیلِ برق نگاهِ شیطان شد.
دستش رو به سمت موهای آشفته و نم‌زده‌ی به رنگِ شب پسرک سوق داد و گفت: درد داری؟
فکر نمیکرد سنگینیِ درون گلوش اجازه‌ی حرف زدن بهش بده، پس فقط سر تکون داد.
جوکر لبخند زیبایی زد.
«فاک!حیرت آوره!»
سهون ساده اعتراف کرد اما نمیدونست این حیرتش دقیقا برای کدومه؛ اینکه سهون برای اولینبار لبخندِ سرخ شیطان رو میدید(؟) یا اینکه با دیدنش چیزی در وجودش به رعشه افتاد؟

صدای عجیب گرم جوکر توی گوشهاش فرود اومد: پس از این درد لذت ببر...
سهون انقدر محو لبخند کاریزماتیک جوکر شده بود که دیگه درد رو کمتر حس میکرد؛ حتی بدون اینکه متوجه باشه، که اون هم روی لبهای سفیدش لبخندی زیبا نشونده.
جوکر کنار رفت و مشغول باز کردن دست و پاهای بیحرکت شده‌ی سهون شد و با باز کردن چرمهای محکم بسته شده، رد های سر اونها رو با سر انگشتاش نوازشی کوتاه کرد.
بی صدا نموند و در همون حین گفت: از این سیزده روز و هجده ساعت و چهل و دو دقیقه، بیشتر از نصفش رو یا خواب بودی یا بیهوش...
سهون توی دلش، خودش رو سرزنش و لعنت کرد با فکر اینکه شاید توی اون " بیشتر از نصف" میتونست زودتر لبخند مستر جی رو ببیند.

سمت دیگه تخت و دست دیگه‌اش رو که باز کرد، همونجا لبه‌ی تخت نشست و گفت: یادته چجوری بیهوش شدی؟
سهون نگاهش رو به نقطه‌ای دیگه به جز چشمای افسونگرِ مردِ تاریک داد و چهره در هم کشید.
سعی کرد به یاد بیاره؛ ولی جز صداهای نامفهوم انباشته شده توی ذهنش و تیر کشیدنِ شقیقه‌هاش چیزی به سرش نیامد.
دستش رو به سرش گرفت و آهی کشید.
جوکر نذاشت اون بیشتر از این به خودش فشار بیاره و با گرفتن دستش و برگردوندنِ زاویه‌ی سرش به سمت خود، دوباره اون لبخند دل فریب رو به لبهاش نقش زد و گفت: مهم نیست...
سهون نفس عمیقی کشید و حالا که درد سرش کمتر شده بود، داشت به این فکر میکرد که این بیهوشی، از همه‌ی خوابوو بیداری‌های عمرش آرومتر بوده. اون خیلی وقت بود که یادش رفته بود با آرامش چشم باز کردن یعنی چی؟
ناخودآگاه با اخم کمرنگی گفت: عجیبه...احساس میکنم..انگار اینبار کابوس ندیدم...
جوکر تک خنده‌ای کرد و گفت: چیه؟ ناراحتی؟
سهون با اینکه لحن صمیمانه و گرم جوکر براش غیر عادی بود ولی بی توجه، خواهان ادامه‌ی اون بود و آرزو میکرد، که این یه خواب نباشه. خوابهای اون به چیزی جز مرگ و درد ختم نمیشدن...
با لبخند کمرنگی گفت: نه، اصلا...
جوکر بعد از مکثی گفت: راستی؟ تو میدونی "فوبتور" چیه؟
سهون کمی فکرد کرد و سعی کرد صدایی که ذهنش رو اِشغال کرده پس بزنه" من بهش میگم فوبتور کیلر..."
سهون: فوبتور؟! ...خب چند شب پیش توی کتاب اساطیری‌ای که میخوندم با این اسم برخورد کردم...اسم پسر الهه‌ی خواب، هپنوسه که قدرت القا و کنترل کابوسها رو داره...
سهون داشت با خودش فکر میکرد که این سوال یهویی و نامربوط جوکر با صدای توی سرش چه ارتباطی داره. ولی تیر کشیدن سرش، متوقفش کرد.
«فاک...»
جوکر سرش رو به تایید تکون داد و با نگاهی که سهون اون رو تحسین، تفسیر میکرد، همونطور که دست به سمت موهای ابریشمی سهون میبرد، گفت: پسر عجیبی هستی...

عجیب جوکر به لمس تارهای لطیف و شب رنگ موهای پسرک علاقه مند شده بود.
« دنیایی که سالها دور انداخته بودم و خام خورده بود رو ورق زدی بدونِ اینکه بدونی واقعا چیه و تو رو به کجا میکشونه... تو با یه کلمه، چراغی رو توی راهم روشن کردی که فقط "اون" میتونست...»
سهون خیره به جوکر بود و آروم؛ اما هنوز هم جنبشی توی وجودش، قرارش رو از اون میگرفت.
نگاهش بی اختیار به سمت لبهای سرخ جوکر سُر میخورد.
جوکر که سردرگمی اون رو دید، تک خنده ای کرد: به این میگن گرایش...
سهون نگاهِ پرسشگرانه‌اش رو به چشمای سیاه او داد: چی؟!
جوکر خم شد و سرش رو به اون نزدیک کرد: قدم اول اعتیاد، اینه که بی اختیار دنبالش میری...
روی لبهاش زمزمه کرد: میخوای لبهای من، معتادت کنن؟ اونا کارشون رو خیلی خوب بلدن...
چشمایِ سهون جز تصویر لبهای سرخ هیچ انعکاسی نداشتن و پشت اون نگاه، "تمنا" زانو زده بود.
بند بند وجودش تمنا میکردن برای رهایی از کالبدِ تن سردش و رسیدن به لعل شهوت انگیز و وسوسه‌گرِ ارباب تاریکی...
و آخرین دیوار مقاومت، فرو ریخت با زمزمه‌ی هاسکیِ مستر جِی: پس منتظر چی هستی؟
لبهای سفید و خشک سهون و لبهای سرخ و لعابدارِ جوکر در هم تنیدن...
طعمِ گَسِ سرخی روی لبهای اون داشت کم کم وجود سهون رو در خود غرق میکرد. سهون از کودکی شنا رو به طور حرفه‌ای آموخته بود اما لعنتِ عالَم... نمیتونست خودشو به هیچ چیز این دنیا بند کنه و از گرداب لبهای جوکر خودش رو بالا بِکشه...
و عجیب تر اینکه جوکر، بالاخره خونِ مسموم رو لبهاش رو با کسی شریک شده بود؛ اونهم با لبهای خشک یک پسرکِ دورگه‌ی مبارز...

سهون احساس سبکی میکرد.
انگار که روی ابرها دراز کشیده باشه.
احساس میکرد مملو از آرامشه...
دوست داشت قهقهه بزنه... اما اینبار نه از سر درد و غم، و اینبار به جای بغض، دو لبِ جهنمی قهقهه‌اش رو خفه کرده بود.
لبهای جوکر هنوز در لبهای خودش گره خورده بود و عجیب حس شیرین و شهوت انگیزی داشت این وصلت...
دستاش صورت و گردن مستر جِی رو برای جلوگیری از جدایی گرفته بودن و تن‌ش روی تخت موجی‌های ریزی میگرفت.
نمیفهمید شهوت ذهنش رو کاملا خاموش کرده(؟) یا طعم لبهای مسمومِ جوکر؟
اصلا مگر مهم بود؟
احساس تنگیِ نفس که به بیشترین حد خودش رسید، لبهایش رو کمی فاصله داد.
لبهاشون تَر و نیمه باز، هوا رو میبلعیدن.
سینه‌‌ی سهون بی مهابا بالا و پایین میشد.
چشمای خمارش رو نیمه باز کرد و خیره در نگاه براق شیطان، روی لبهاش نجوا کرد: نوچ، این نمیشه. لبهات برام کمه... تمام وجودت رو میخوام...میخوام معتادِ تمام تن‌ت بشم...
لبهای جوکر آروم آروم انحنا گرفت.
« همونی شدی که باید میشدی؛ همونی که سیزده روزه، کاخ ذره ذره بنا کرده. روحت، قلبت، نفسات و قدمهات و بازی دستات کار خودشون رو کردن. و این  لبهای من‌ان که تیر آخر رو زدن. این لبهای مسمومِ نقاشی شده با رنگِ خون، بالاخره طعمه‌ی خودشون رو پیدا کردن. گفته بودم که کار بلدن. حالا دیگه رهایی از این دام غیر ممکنه اوه سهون... این قلاده تا جهنم دور گردنت بسته شده... تو قربانی ارزشمندی هستی...»
نگاه سهون به دو وسوسه‌گرِ سرخ رنگ و براق خیره شد که سرخیشون بر لب و لوچه‌ی خودش هم نشسته بود.
دیوونگی کرد: میخوام بُکنمت...
و دست کشید تا دوباره گردن جوکر رو پایین بیاره؛ ولی جوکر پیش دستی کرد و در یک حرکت از جا بلند شد.
سهون ناراضی از جدایی اون، نیم خیز شد.
مستر جِی همونطور که نگاهش رو روی قامت سهون بالا و پایین میبرد، گفت: نه دیگه بِیب...این راهش نیست...

سهون عاجزانه تن سستش رو بالاتر اورد و گفت: راهش چیه؟ اصلا هرچی تو بگی، فقط بگو چیکار کنم...

سهون اصلا نمیفهمید چی میگه و اصلا چی میخواد؛ اون فقط میدونست جوکر رو میخواد، نه دوری‌ش رو...نفسهای مطبوعِ جوکر رو روی تن‌ش میخواست.
چشماش دو‌دو میزد. مغزش چِت بود...
سهون واقعا آرزو میکرد این خماری تا آخرین لحظه‌ی باقی مونده از عمرش، تموم نشه.
جوکر با نیشخندی گفت: اووووم، یه نفر اینجا خیلی عجله داره...
دست جوکر به سمت دو دکمه‌ی جلیقه‌اش رفت و اونا رو باز و جلیقه مشکی رنگش رو گوشه‌ای پرت کرد.
انگشتای تتودارش رو به سمت دکمه‌ی چهارم پیراهنش، که اولین دکمه‌ی بسته اش بود، برد و بعد از اون، باقی دکمه‌ها رو هرچه سریعتر باز کرد.
قدم عقب رفته رو دوباره جلو اومد و یکی از زانوهاش رو روی تخت گذاشت.
دستاش رو دو طرف بدن نیم خیز شدهی سهون قرار داد و روی اون خم شد.
صدای هاسکیش وجود سهون رو لرزوند.
لرزشی لذت بخش...
جِی با صدای خمار و بمش زمزمه کرد: خودتو به من تقدیم کن...
نگاه سهون مکث کوتاهی توی چشمای تاریک و ابلیس‌وارِ اون کرد و بعد بدونِ هیچ فکری و با لبخندی دلنشین، دست به سمت پایین تیشرت آستیندار خودش برد و در یک حرکت میونِ حصار تن ارباب کاخِ لاف، خودنمایی کرد.
تن سفید و لاغر اما خوشفرم و نیمه عضلانیِ سهون زخم و درد زیاد دیده بود ولی جز رد زخم کهنه‌ی X مانند هیچ اثری از رد بخیه و جای زخم روی تن بلوریش نبود. اما باز هم این تن‌ به چشم جوکر، با هرزه‌ها زمین تا آسمان تفاوت میکرد. چون جوکر چیزی فراتر از یه کالبد خالی رو میدید. میدید که این تن برای هرزگی پرورش نیافته بود. اما بیشتر از اون چشماش خمارِ روحی شده بود که ابداً برای فروخته‌ شدن آفریده  نشده بود. این روح فرو ریخته بود تا فروخته نشه...

جوکر میخوند از ردهای نیست شده‌ روی این تن که این موجود خاکی با داغ، زخم، درد و اندوه عجین شده و این ها باعث میشدن که جوکر بیش از پیش حریصِ تصاحب اون باشه. همه‌ی اینها دلیل میشدن که جوکر فقط با نگاه کردن به سهون، مسخِ لذتی بشه که یادش نمیومد آخرینبار کِی قلقلکش داده بود.
.
.
.
اگه میخوای به نور برسی، اول باید به شب احترام بزاری...

دوستای قشنگم انرژی یادتون نره!💗💪 با لایکا و نظراتتون بترکونید، اگه هفته‌ی دیگه یه پارت طولانی و خفن میخواید😉💥

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now