×Chapter26×

195 67 28
                                    

روز هفتم ساعت 1:24 بامداد
نگاه نافذ و تاریکش سرتا پای سهون رو از نظر گذروند.
با وجود اون همه اکسسوری و لباسهای تجملاتی که براش فراهم کرده بود، این پسرک برمودایی همیشه ساده ترین تیپ رو انتخاب میکرد و حالا با تیشرت مشکی با طرح زیبای یک سر نیمرخ گرگ در وسطش و سویشرت چرمِ کدر مشکی رنگ روی اون پوشیده بود و پاهای بلند و خوش تراشش با اون جین ساده‌ی سیاه و بوتهای بلند و همرنگ، مثل همیشه در عین سادگی، خیره کننده شده بود.
سهون نگاهش رو از اون شاهزاده‌ی خوش پوش و با شکوه و اون لبخند کج سرخش گرفت و گفت: قراره کجا بریم؟
صدای قدمهاش با اون کفشهای مدل رسمی و چرمِ براقِ سیاهش روی سرامیک سیاه و طلایی، تالار رو پر میکرد. سهون هم خیلی نامحسوس قامت رو که بر خلاف تیپ ساده‌‌ی خودش حرف برای گفتن زیاد داشت  رو از نظر گذروند.
کت و شلوار خوش دوخت که فیت تن‌ش بود به همراه جلیقه‌ی سه دکمه‌ایِ همرنگ اون که لبه هاش نواری مشکی رنگ دوخته و از دکمه‌ی  اول آن زنجیری نقره‌ای ساعت جیبی که تا جیب کوچکِ پهلوی سمت چپ جلیقه آویز بود و زیر اون پیراهن بنفش براقی به چشم میخورد.
از دیگر تجملات مرد، سکگ بزرگ و برنزیِ کمربند و اکسسوری های کوچکی که برق نقره اشان چشم گیر بود رو میشد نام برد؛ چیزهایی مانند کراواتِ مشکی رنگی که با جمجمه های بنفش ریز پُر و سنجاقی به طرح جمجمه و استخوان پایین گره‌ی آن نصب شده و همچنین سنجاقی با همان شکل که به یقه‌اش قرار داده بود. در دست راست خود تک دستکش نیم انگشتیِ چرمی پوشیده بود و عصای لوکسی را به دست گرفته بود.
با یک قدم فاصله از پسرک مبارز متوقف شد و بوی عطر سرد و عجیبش روی تن سهون نشست. البته سهون سعی کرد با کوتاه کردن نفسهاش اون عطرِ جادویی رو نبلعه.
پسر نگاه خاکستری‌اش رو در سایه‌ی تاریک اطراف چشمان او گم کرد.
جوکر سرش رو کمی به صورت پسرک نزدیک کرد و با صدای هاسکیش همونطور که خیره‌ی پسر با اون پوست همیشه رنگ پریده‌ش بود و لبخند کج سرخ و مرموزی بر لبهای درشتش داشت گفت: کسی گفته مشکی بهت میاد؟
سهون کمی ابروهاش رو به هم نزدیک کرد، هر چند که کم کم داشت به لاس زدنهای جوکر عادت میکرد، اما لرزش قلب منجمدش توی سینه‌اش آزارش میداد و عقلش نهیب میزد.
جوکر چاک لبهاش رو بیشتر کرد و آروم سرش رو عقب برد.
اما اینبار دست برنزه و پر تتوش رو به صورت سهون نزدیک کرد.
سهون سرش رو کمی عقب کشید ولی همین که نگاه گنگ و گیجش با تیله های افسونگرِ شاهزاده‌ی آشوب تلاقی کرد، ناخواسته متوقف شد. انگار که چشمان جوکر حتی میتوانستند وادارش کنند که با کمال میل، در جهنم او بسوزد.
دست گرم جوکر روی گونه‌اش نشست و نوازشوار به سمت خط فک تیزش کشیده شد.
پوست برفی و لطیف سهون برای یک سرباز که هیچ حتی برای یک پسر خیلی زیادی بود.
جرقه‌ی توی ذهن جوکر، نیشخندی پر برق از نقرجات دندانهایش رو روی لبهایش پدید اورد.
« تو واقعا چی هستی؟...»
گرمای دست جوکر اونقدری نبود که سهونِ یخ زده رو گرم کنه اما همین تضاد اندک دماشون باعث شد تکونی بخوره؛ یعنی سهون دوست داشت  لرز روحش رو پای این بزاره...
مکث جوکر و بعد حرکت دستهاش به سمت بناگوش و بعد بالاتر و سهون ناخواسته پلکهاش رو روی هم گذاشت که به کسری از ثانیه خودش رو نفرین کرد که چرا اینکار رو کرده. اصلا چرا اجازه داده جوکر بهش دست بزنه؟
خواست چشمهاش رو آتیشی باز کنه که انگشتهای کشیده‌ی جوکر پشت پلکهایش را نوازش کرد و پایین آمد.
سهون توی دلش خودش رو بیشتر لعنت کرد.
صدای پرنس جهنم نزدیک و نفس سردش بر چهره‌ی سهون پخش شد: مبارز کوچول‌مون باید مدتی این  تیله‌های خاکستریِ دیوونه کننده رو روی چیزیایی که نباید ببینه ببنده...
همونطور که دستش هنوز سمت راست صورت سهون رو قاب گرفته بود، قدم آخر رو هم برداشت و تن هاشون رو به هم مماس کرد.
عطر عجیبش تن سهون رو تسخیر و آروم کرد. تلخ و عجیب تاریک...
سهون احساس سقوط داشت؛ اما بد نبود.
مثل همون سقوطِ با رویای پرواز...
از کِی سقوط به جای درد براش معنای لذت و رهایی گرفته بود؟
نزدیکی سر جوکر به گوشش چپش...
پخش نوای زنگدار صدایش توی سر سهون: میتونی، مگه‌نه هانی؟
سهون باید جواب میداد؟
مگه این اصلا یه درخواست بود؟
قطعا جوابش، چیزی رو تغییر نمیداد و از طرفی واقعا الان شرایط پاسخگویی نداشت، پس فقط نفس حبس شده‌ش رو آروم بیرون داد.
نفسش رو حبس کرده بود؟
از کِی؟
از اون قدم اخر؟
یا از اون زمزمه‌ی توی گوشش؟

بالاخره فاصله، دوباره بینشون قرار گرفت.
دستهاش توسط دست آشنای جوکر به جسم سردی سپرده شدند.
با کمی لمس تونست حدس بزنه جسم توی دستش کُره‌ی یاقوت قرمز و درخشانِ جاساز شده در سر عصای لوکس و شیک توی دستان جوکره...
عصا کشیده شد و سهون با همون چشمهای بسته اون رو محکم‌تر گرفت و به همون سمت قدم برداشت.
جوکر برای هر مانعی به او هشدار میداد و گاهی دستهایش دور کمر سهون حلقه میشد یا ستون فقراتش رو به بهونه‌ی هدایت لمس میکرد.
عجیب این بود که سهون حتی سعی نکرد که چشمهاش رو باز کنه. آدم به طور ناخودآگاه وقتی دچار تکانه میشه سعی میکنه از حواسش مخصوصا بسنایس استفاده کنه اما سهون در اون لحظه مسخ و آروم بود. جوری که اگر الان با پاهای خودش توی تله‌ی جوکر اسیر میشد یا زخم برمیداشت هم بعید بود اعتراضی کنه.
شاید این هم از طلسمهای جوکر بود.
سهرن نفهمید چقدر گذشت، درواقع زمان بی معنی شده بود براش ولی شاید ده دقیقه یا کمتر فقط رفتند و رفتند تا بالاخره توقف جوکر طولانی شد.
جوکر آروم گفت: میتونی چشمهات رو باز کنی بِیب...
سهون آروم چشمهاش رو باز کرد و عصا رو رها...
جوکر با فاصله‌ای نچندان، مقابلش سمت راستِش با لبخندی ملایم و یه وری ایستاده بود و سمت چپش.....
چشمهای شیشه‌ایِ سهون تا جایی که میشد گشاد شد.
باورش نمیشد.
اژدهای سیاه تاریخی...
مگر بود کسی که "بوگاتی لاواچو نوار"، تک نمونه از ابَر ماشینِ سیاه افسانه‌ایِ فرانسوی رو نشناسه؟
با صدای تک خنده‌ی جوکر دهن باز مونده‌اش رو بست و نفس عمیقی کشید.
یعنی اگر قرار بود سوارِ این بشن، حاضر بود همین امروز و بعد از یک سواری جون بده.
هیچی جز خودشون دوتا توی اون پارکینگ بزرگ و مجلل نبود.
جوکر درب سمت کمک راننده رو با ریموت باز کرد.
جوکر با ابروهای نداشته‌اش به درب باز اشاره زد و با همون لبهای خندان گفت: جایی که میخوایم بریم، چندان نزدیک نیست...بپر بالا شبِ دیوونه‌ی " گات" منتظرمونه...
سهون سریع خودش رو جمع و جور کرد و با قدمهایی که دیگه نمیشد آروم دونستشون جلو رفت و نشست.
درب  بسته شد و جوکر ماشین رو دور زد.
سهون غرق در نرمی و گرمای صندلیِ با روکش چرم شده بود و چشمهای براقش توی ماشین میچرخید.
جوکر برقِ این چشمهای وحشی و خوش رنگ سهون رو دوست داشت، زیاد...گرچه این دوست داشتن حالش رو بد میکرد...زیاد...
سهون در بدبختی غرق بود ولی الان به این فکر میکرد که مگر چندتا آدم خوش بخت توی دنیا پیدا میشن که بتونن توی تک بوگاتی لاواچو نورا بشینن؟
ماشین رو با دکمه‌ی استارت روشن و دنده رو آزاد کرد. بعد از اینکه صدای غرش موتور و جیغ تایرها رو با پا فشاریِ همزمان بر پدال گاز و ترمز دراورد، با یک تیکاف ماشین مثل یک سفینه از اون دروازه‌ی باز شده خارج و وارد جاده‌ی آسفالت و خیس شد که با معدود- پایه های چراغ خیابانی، گه گاهی کمی روشن شده بود و غیر از اون، برق نگاهِ شمشیروار این اژدهای آهنی بود که تاریکی رو میدرید.
اون دروازه اصلا شباهتی به دروازه‌ی ورودی قبرستون موحش نداشت.
خیابونهای گاتهام بیش از پیش شبیه کابوس شده بودند.
چراغهای فوقالعاده‌ی بوگاتی سپر تاریکی رو در هم میشکست و با سرعتی که لایقش بود می‌تاخت و با حرکتهای با مهارت دستان جوکر پیچ ها و موانع رو پشت سر میگذاشت.
وقتی توی سراشیبیه زیر گذر قرار گرفتند و توی دل سهون برای یک لحظه خالی شد، از هیجان ناخواسته صداش دراومد: هــــــــوووو...
و بعد خنده‌ی هیجانزده‌اش مثل پسر بچه‌ای بالا رفت.
جوکر هم خنده‌ای کرد و نیم نگاهی به او کرد.
سهون به سرعت از ریکشن خودش پشیمون شده بود و کمی خودش رو جمع و سعی کرد به روی خودش نیاره ولی نتونستبدون یک لبخند ملیح به مسیر مقابلش خیره بشه.
بعد از حدود پنج دقیقه، کم کم تاریکی شب بیشتر خودش رو نشون داد چون منابع نوری اطرافشون کم شدند. اونها به سمت سایه‌های شب میرفتند.
با نوری که چراغهای جلوی ماشین، به اطراف ساطع میکردند میشد دیوارهای ویران شده، نقش و نگار های بر باقی مانده‌های آنها، ماشینهای سوخته و داغون شده کوه‌های زباله، پایه‌های چراغ و مخابرات که سقوط کرده و جاده رو شکاف داده بودند و ویرانیهای دیگر رو میشد دید.
لبخندش محو و اخم بر پیشونیش جا خوش کرد.
سرعت ماشین کم شده بود و اون میتونست با دقت بیشتری اطراف رو که آثار جنگ رو به نمایش میگذاشت رو ببینه.
اینجا قطعا منطقه‌ی آرکهام/ آرخهام بود...جایی که خانه‌ی پدریِ خلافکارها و جنایتکاران کله گنده بود، الخصوص "دارک"؛ البته اونطوری که از کمیکها و اطلاعات چارلی برداشت کرده بود. اگر توی تحقیقات گروه سری متوجه این منظقه نشده بود باز هم بخاطر این بود که اونجا توسط پلیسها و دولتی ها تا جایی که امکان داره مخفی و کاور میشه تا کثافتش دیده نشه...
ماشین رو وسط خیابونی که نسبت به اطرافش سالم تر بود، متوقف کرد.
عصای لوکس و پالتوی مشکی رنگش رو برداشت و بعد از باز کردن در پیاده شد.
سهون هم پشت بندش پیاده شد.
مثل اینکه از اینجا به بعد رو باید پیاده میرفتند.
جوکر پالتوش رو روی شونه هاش انداخت و سهون بعد از دست کشیدن به سویشرتش و صاف کردنش پشت سر اون قدم برداشت.
سهون سوالی که به جوابش شک داشت رو برای کسب اطمینان پرسید: داریم میریم مقر دارک؟
جوکر : یه، بیب...
عجیب بود که به همین سادگی پاسخش رو داده بود.
جوکر متوقف شد و به سمت راستش، جایی که سهون یک قدم عقب تر از او همراهیش می کرد، سر چرخوند  و با اون کج خندش و به زبان کره ای گفت: بهش عادت نکن...
انگار ذهن سهون رو خونده بود.
جوکر دوباره به مسیرش ادامه داد و سهون هم با مکث کوتاهی، همراه با یک لبخند کج به قدمهاش امتداد بخشید.
نگاهش رو به اطراف چرخوند تا بلکه اثری از افراد جوکر ببینه ولی هیچ نشان یا حرکتی از وجود اونها نیافت.
پرسشگرانه گفت: اوووم، افرادت ...؟ کجان؟
جوکر: نمیدونم...احتمالا درگیر کاراشون...
سهون: نه نه، منظورم اینه که چرا همراهیت نمیکنن...
جوکر: خدم و حشم و زرق و برق نشان قدرت یک پادشاه نیست ... وقتی میتونی خودت رو ثابت کنی که بدون اونها بر تو تعظیم کنن...
واقعا فهمیدن اینکه توی ذهن سیاه این موجود چی میگذره کارِ هر کسی نبود.
افکارش واقعا بلند و شاهانه بود.
کی فکرش رو میکرد، جوکرِ بدبختِ کمیک های دی‌سی در واقعیت، همچین شخصیت داشته باشه؟
جوکر نه تنها ظاهرش شبیه دیوانه‌ای جانی نبود، بلکه اون مطمئنا ورای تصور دیگران می پنداشت و سِیر میکرد.
سکوتی برای لحظاتی بینشون بود تا اینکه سهون به خودش جرأت داد تاسوالی که مدتی بود ذهنش رو درگیر کرده بپرسه.
سهون: تو کره‌ای هستی، درسته؟
جوکر تک خنده‌ای کرد و گفت: انقدر خوب کره‌ای حرف میزنم؟...خب از وقتی تو رو دیدم به این فکر میکنم که بد نیست اگر یه سری به کره‌ بزنم...
سهون: یک آدم معمولی نمیتونه انقدر زود کره‌ای یاد بگیره چه برسه به اینکه انقدر سلیس صحبت کنه...
جوکر متوقف شد و متقابلا سهون هم...
جوکر به سمتش برگشت و با همون انحنای وهم آمیز و همیشگی‌اش گفت: اصطلاحِ "آدم" با من میونه‌ی خوبی نداره، این یک... دوماً فکر میکردم دیگه مطمئن شده باشی چیزای "معمولی" با من میونه‌ی خوبی ندارن... و سه...
کمی سمت سهون متمایل شد و گفت: من هم با موجوداتِ معمولی میونه‌ی خوبی ندارم...
نمیشد حتی کلامی از حرفهاش رو نا به حق دونست.
جوکر نیازی به اغراق و فلسفه بافی نداشت.
در همین یک هفته سهون میتونست به خوبی بفهمه که جوکر نیازی نداره به لاپوشونی...چرا؟
چون جوکر به معنای واقعی به خودش ایمان داره.
نگاه شیشه‌ایش به برق نگاه تاریک جوکر توی اون ظلمت شب خیره شد،که صدایی طناب وصلت رو پاره کرد.
: هی شما دوتا سگای عاشق...هیچ میدونید سرتونو انداختید پایین و کجا اومدید؟
.
.
.
اگر میخوای به نور برسی اول باید به شب احترام بزاری...

لایک و شر و کامنت کنید و بترکونید😍😘
           
                         عکسها



لایک و شر و کامنت کنید و بترکونید😍😘                                     عکسها

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

                          تیپ مستر جِی

                          تیپ مستر جِی

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

                             پارکینگ

                      بوگاتی لاواچو نوار

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

                      بوگاتی لاواچو نوار

💀APOPHIS💀Donde viven las historias. Descúbrelo ahora