×Chapter11×

160 67 14
                                    

نتونسته بود هیچ جوره توی پایگاه خودشو آروم کنه و برای همین با دسته‌ی پشتیبانیِ بچه ها به اون منطقه اومده بود.
چهار وَن مشکی رنگ پراکنده در پس کوچه های خیابانهای اطراف قبرستون‌، آماده، مستقر شده بودند.
طول موج صدای درگیری که بهشون رسید همه مسلح و آماده‌ی علامت چانیول موندن ولی خبری نشد.
یوکیمورا داشت کلافه میشد و بکهیون که با نگرانی شدید پشت گوشش وِر میزد، بیشتر آشفته اش میکرد.
بکهیون با نگرانی و صدایی که مدام بالاتر میرفت: پس چرا منتظری؟  مگه نمیشنوی؟ اونا درگیر شدن لعنتی...باید بریم کمکشون....

بکهیون خیلی شانس اورده بود که با یوکیمورا طرفه؛ چون هرکس دیگه ای اگر جای او بود تا به حال دهان بک را هفت قفله کرده بود تا صدای لرزانش که بخاطر اضطراب به جیغ جغه شباهت پیدا کرده بود، را خفه کند.
یوکیمورا که رفته و توی یکی از وَنها و بالای سر مردِ نشسته پشت یکی از دستگاه های مخابره ایستاده بود، منتظر یک خبر از چانیول بود؛ که بالاخره بعد از پنج دقیقه، چند لحظه بعد از اینکه صدای درگیری خاموش شد، چانیول پیام رمزی وضعیت سفید رو با فرستنده ی مخفی اش سِند کرد و اهی از آسودگی از نهاد یوکی خارج شد.

صدای فریاد بکهیون که انگار با افراد درگیر شده بود، باعث شد قدمهای پر عجله اش رو از ون بیرون و به سمت اونها بره...

اخمهاش رو در هم فرو برد و افرادی که سعی داشتند اسلحه رو از بکهیون بگیرن و مانع رفتنش بشن کنار زد و خودش مقابل اون ایستاد.
پوفی کشید و دست به سینه ایستاد.
بکهیون با اخم غلیظی گفت: برو کنار یوکی، اگه شما نمیرید، من خودم تنها میرم کمکشون...

یوکیمورا گفت: بکهیون، حواست و جمع کن...صداها قطع شده...

رنگ بکهیون پرید.
«نکنه بلایی سر چان....»
هنوز افکارش بال و پر نگرفته بودند که یوکیمورا ادامه داد: پیام وضعیت سفید دریافت کردیم...

بکهیون چشماش رو بست و آه عمیقی کشید.
فشار نگرانیش که کم شد تازه، سست شدن پاهاش رو حس کرد.
همونطور که برمیگشت و به سمت یکی از ون ها میرفت، اسلحه ی نسبتا بزرگ و سنگینِ توی دستهاش رو به یکی از بچه ها که نزدیکش بود سپرد و بعد با قدمهای کُند، خودش رو به ون رسوند و روی پله ی اون نشست.
یوکیمورا رو به بچه ها گفت: در حالت آماده باش بمونید. نمیشه پیش بینی کرد که کِی درگیری پیش میاد...

حدوداً چهل تا چهل و پنج دقیقه میگذشت و همه داشتن نگران میشدند.
چارلی از پایگاه اطمینان داده بود که دستگاه فرستنده سالمه  و این یعنی احتمال لو رفتن اون و از دور خارج کردنش خط میخورد.
پس اینکه چانیول خبری نمیداد عمدی بوده و مثل اینکه مذاکره با شاهزاده ی دلقک نمای دنیای دارک، زمان زیادی نیاز داشته...

حولِ همون زمان بود که صدای مرد پشت سیستمِ در وَن  توی گوش سمت راست یوکیمورا که با بکهیون و دو نفر دیگه مخفیانه، به خیابون مجاور قبرستون اومده بود، پیچید.
یوکیمورا همونطور که به نگاهش رو به همراهنش که چسبیده به دیواری مخفی شده بودند میداد، انگشتش رو روی گوشی کوچیک توی گوشش فشار کمی داد و با اخمی گفت: چی گفتی؟

💀APOPHIS💀Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum