×Chapter61×

103 46 42
                                    


با یادآوری انگشتری که توی انگشتِ بریده‌ای که کسی متوجه نشد متعلق به ریدلر نبوده، عُقی زد و دستای لرزونش رو محکمتر دور کاسه‌ی سرامیکی توالت فشرد. صدای در تکونش داد. صدای نگران سباستین با تق تقِ درب توالت همراه شد: دیان؟ حالت خوبه؟

به زور صدای پر بغض و گرفته‌اش رو بالا اورد: خو.. خوبم...

از جاش بلند شد. پاهاش سست بود و  با کمک دیوار سمت روشویی رفت و آبی به صورتِ رنگ پریده‌اش زد. در رو باز کرد و چهره‌ی به رنگ ارواح و چشمای بهه خون نشسته‌ش باعث نگرانی بیشتر سب شد.

سب سریع دستش رو روی شونه‌ی اون گذاشت: دیان! حالت خوبه؟! چیشدی تو؟

دیان دستش رو به چارچوب تکیه داده بود تا زانوهاش خالی نکنن: خوبم... فقط انگار غذای جدید سوهو بهم نساخته...

لبخندِ لرزون و تلخی زد و دل سَب گرفت و در حالیکه میدونست دیان داره یه دردی رو پنهون میکنه اما بیشتر نپرسید و در  عوض بهش کمک کرد که بره توی خوابگاه کمی دراز بکشه و استراحت کنه. بعدش هم رفت بخش درمان تا دارویی برای معده‌ی دوست پسرش بگیره بگیره، درحالیکه اصلا مطمئن نبود اون دارو درمانی برای حال دیان باشه.

سب در حالیکه چهره‌اش گرفته بود مقابل بکهیون که پشت میز آزمایگاه نشسته بود و سرش رو توی دستاش گرفته بود، ایستاد: بک... دیان معده‌اش بهم ریخته یه قرصی چیزی میدی؟

بکهیون که ذهنش خیلی درگیر بود و از استرس و نگرانی اتفاقاتی داشت میوفتاد نشنیده بود سب دقیقا چی گفته، باعث شد که سب با بِشکن انگشتاش اونو به خودش بیاره: هی، کجایی؟ خوبی؟

بکهیون هومی کرد و سری تکون داد: هوم... چی گفتی؟

سب گفت: گفتم دیان معده‌اش بهم ریخته...میتونی کمکی بکنی؟

بک اخم کمرنگی از کنجکاوی کرد: چرا یهویی؟ اونکه حالش نیم ساعت پیش خوب بود... نکنه دوباره زدید به تیپ و تاپِ هم؟

سب سرش رو  به چپ و راست تکونی داد: نه بابا... راستش منم دقیقا نمیدونم چش شده یهو... حالا اون قرص رو رد میکنی بیاد یا نه؟

بکهیون یه قرص نچندان قوی بهش داد: بیا... یه آرام بخش کوچیک بخوره بهتر میشه...

سب با تشکری دارو رو گرفت و رفت بیرون. و بکهیون به محض تنها شدن در تنهایی و ملودیِ موزونِ تیک تاکهای ساعتِ روی دیوارِ مقابلش، دوباره غرقِ گذشته‌ی نفرین شده‌ی پر از  تاریکی‌اش که انگار دوباره دستش رو سمت زندگیش دراز کرده بود، شد. ضربان قلبش کند میشد وقتی نمیتونست دیگه  افکارش کنترل کنه و وحشت به رگهاش تزریق میشد.

«یعنی واقعا ممکنه... واقعا ممکنه بزرگترین اشتباه زندگی ابدیم برگشته باشه؟
نه... امکان نداره!»

سریع از جاش بلند شد و رفت سمت خوابگاه... شاید باید اون ارثیه‌ی نفرین شده رو خیلی وقت  پیش سر به نیست میکرد، اما انگار الان خیلی دیر  شده بود...
دیر شده بود؟

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now