×Chapter25×

202 69 42
                                    

هوای کاخ یه جوری بود؛ گاهی اونقدر سنگین که اونو خیلی سریع بیحال، گیج و خمارش میکردو گاهی اونقدر سبک که احساس پرواز بهش دست میداد، حس هیجان و سبک سری... این هوا باعث میشد که برادر مرگ زیاد به سراغش بیاد. خواب...
قدمهاش بدون اینکه کنترلی روشون داشته باشه، به سمت تاریکی انتهای تالار رفته بود. انگار طنابی اون رو به اون سمت میکشید مثل "افسون دوک چرخ‌خیاطی و اِرورا"*۱  بود جوری که انگار توی رویا قدم بر میداشت و صدای تیک تاکهای ساعتهایی که برای متوقف کردنش فریاد میکشیدند رو هم نمیشنید. هر قدمی که در اون تاریکی بر میداشت مصادف میشد با روشن شدن اطرافش و در نهایت سهون بود که مقابل یک آکواریوم شیشه‌ای که در اون یک کتاب بزرگ و قدیمی که ورقهای اون خشک و زرد و رد قلم روش گاهی کمرنگ و گاهی پخش شده بود، متوقف شد.
صدایی توی گوشهاش میپیچید، نه.... صدا وی سرش بود...
" به شب احترام بگذار..."
نفهمید چرا اما نگاهش از روی اون کتاب عتیقه‌ی عجیب به سمت بالا کشیده شد.
تابلوی نقاشی بلند و بالایی که تمام دیوار روبه روش رو پوشونده و چهره‌ اش بخاطر غبار قدمت و تاریکی قسمت بالایی سقف نا معلوم بود.
چشماش برق زدند و چیزی در دلش فرو ریخت.
احساس کرد همین الان این اون تصویر بوده که باهاش حرف زده... نمیتونست نگاه از اون تصویر غرق در ظلمت برداره؛ انگار زنجیر شده بود.
دوباره اون حس لعنتی غرق شدن در اقیانوس به نفسهاش چنگ زد و اونها رو به تنگ اورد.
سرش روی کتاب قطورِ که باز شده، روی سایر کتابهای پراکنده روی میز، افتاده و نفسهای آرومش همنوای تیک تاک ساعتهای هماهنگ  تالار دیوید شده بود، قرار داشت.
پشت یک میز چهار نفره‌ی چوبی با طرحهای طلاکوب و منبت کاری هنرمندانه که پشت به مبلمان راحتی بود، آرام به استقبال کابوسهای رنگینش رفته بود.
نوازش موهایش آرام آرام اون رو از دنیای تاریک و سیاه رنگ کابوسش بیرون کشید.
باز هم اون بود؟
همون جلاد عجیب؟
چشماش رو آروم آروم باز کرد و با عقب کشیده شدن دست نوازشگر، تنش رو بالا اورد و نشست.
نگاه خمارش به چشمهای قهوه ای و لبهای مزین به لبخندِ فرد نشسته بر صندلیه سمت چپش گره خورد.
نگاهش آروم آروم رنگ تعجب گرفت و لبهاش از هم باز شدند: چانیول؟!..تو...تو چطور...؟!
چانیول تک خنده ای کرد و با لحنی صمیمی گفت: اگه بگم به راحتی، دروغِ بدی گفتم...
سهون: آخه...جوکر..؟!
چانیول: من سر سخت تر از جوکر رو برای اومدن به اینجا پشت سر گذاشتم...مطمئن بودم از پسش برمیام...
سهون با مکثی کوتاه، خنده ای -گرچه تصنعی- کرد و گفت: بک ...
چانیول هم خندید و گفت: آره، بیون بک...
سکوت...
سهرن نگاهش رو از نگاه عجیب چان که شاید از نظر آدمای عادی، نگران، دلتنگ و حتی شیفته تعبیر میشد گرفت و برای فرار از اون به کتاب زیر دستش نگاه داد که با دیدن ورقهای قدمی و خطوط پر پیچ و خم جوهر روی اون، چشماش گیج و مغزِ خسته‌اش، هنگ کرد.
چانیول بعد از دو دقیقه خیرگی به سهونِ خیره به کتاب گفت: ما داریم همه‌ی تلاشمون رو میکنیم... نتایج خیلی امیدوار کننده است...
سهون با نفوذ صدای گرم چان توی گوشش به خودش اومد. سرش رو آروم تکونی داد، نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا اورد: سعی کنید روی کنترل کردن "دارک" تمرکز کنید. وقتتون رو به پای قول و قرار جوکر تلف نکنید، چون هیچ اطمینانی نیست که جوکر کمکی بهتون بکنه، حتی اگر "اون مرد" رو پیدا کنید...
چانیول خودش رو سمت سهون متمایل کرد و با اخم ضعیفی گفت : چرا میگی "اگر"؟ ما حتما بروس وین رو پیدا میکنیم...
دست سهون رو که روی میز بود گرفت و ادامه داد: نه برای جوکر، بلکه بخاطر تو که عضوی از خانواده‌مونی...
سهون دستش رو بیرون کشید و با لبخند آرومی گفت: شاید اولش سخت بود ولی الان که بهش فکر میکنم میبینم اینجا آرامش بیشتری دارم، تو این وضعیت که میدونم تهش چیه... راستش رو بخوای خسته‌ام از دویدنهای بیهوده، از گمشدن، از جنگیدن... اینجا که رسیدم فهمیدم چقدر از اینکه احمقانه فکر کنم توان تغییر زندگی رو دارم خسته‌ام. وقتشه بزارم فقط بگذره... چانیول من تازه دارم میفهمم که "مرگ" چیزیه که به زندگی معنا میده تا بدونی روزهات شمارش میشن*۲، روزات کمن  و باید لذت ببری، باید به خودت اجازه بدی نفس بکشی، جرأت بدی تا پرواز رو حتی بدون بال تجربه کنی، حتی اگر سرانجامش سقوطی دردناک باشه... من میخوام این پرواز رو، واسه‌ی همون چند لحظه آزادی تجربه کنم چان...
چانیول داشت گُر میگرفت: سهون این حرفها چیه میزنی؟ مطمئن باش ما از اینجا نجاتت می دیم...من نمیزارم بلایی سرت بیاد... این عوضیِ روانی چه بلایی سرت اورده که داری انقدر با ناامیدی حرف میزنی؟
سهون اخم کمرنگی کرد: نه چانیول پارک، نه...جوکر روانی نیست...اون هوشمندترین موجودیه که تا به حال دیدم...مقابله با تصمیماتِ اون میتونه بدترین درد رو بهمون بده، چیزی که فکر کردن بهش کابوسهام رو رویا جلوه میده... نجات من هیچ فایده ای نداره؛ هم برای من و هم برای شما... وقت و توانتون رو بی خودی هدر ندید و به فکر چاره برای "دارک" باشید...
پوزخند ریزی روی لبهاش نشست و ارومتر گفت: البته اگر چاره‌ای مونده باشه...
چانیول کلافه بود از این رهایی و بیخیالیه خطرناکِ سهون. شونه‌هاش رو گرفت و تکونی بهش داد: سهون تمومش کن...تو از اینجا میای بیرون. من به زور هم شده از چنگ جوکر بیرون میارمت...انقدر زود نا امید نشو...میدونم سختی های زیادی کشیدی ولی اینجا آخر خط نیست...هنوز پنج روز از قرار گذشـــ....
سهون حرف چانیول رو قطع کرد و همونطور که نگاه منجمد و پوچش توی چشمهای قهوه‌ایِ پر طلاطم اون خیره بود گفت: پنج روز و بیست و یک ساعت و بیست و نه دقیقه و تیک تاک...تیک تاک...تیک تاک...
خندید... کم کم خنده اش شدت گرفت و تبدیل به قهقهه شد.
کل سالنِ غرق سکوت از صدای قهقهه‌ی بیمارِ سهون پر شده بود.
سهون بعد از دقیقه ای اروم آروم خنده اش رو کم کرد و بین خنده هاش با چشمهای هلالی شده اش به چانیول که آروم دستاش از سهون دور شده بودند، نگاه کرد و دوباره گفت: تیک..تا.ک‌. تیکــ.خخخخخخ...
سرش رو روی میز گذاشت و تن ش بخاطر خنده‌هاش میلرزید.
چانیول گیج و نگران به سهون نگاه میکرد.
چه بلایی سرش اومده بود ?
دقیقه‌ای طول کشید تا سهون آروم شد.
لبخند ملیح بر لب به کلمات سیاه کتاب قطور مقابلش خیره و چانیول، هیران به او زل زده بود.
سکوت...
سهون دوست نداشت به اون مرد نگاه کنه.
«اون مرد؟!»
چانیول رو توی ذهنش "اون مرد" خطاب کرده بود و این بخاطر این بود که احساس بدی نسبت به این دیدار احمقانه داشت.
شاید از حرفهای الکی و دل خوش کننده‌اش بدش اومده بود.
شاید هم سهون از خودش بدش می اومد. از سهونی که داره این مرد رو هم به سمت مسیر فرمانده مایک و ساموئل سوق میده.
خودش هم نمیدونست چرا، ولی واقعا اینجا، توی این شرایط اصلا احتیاجی به پارک چانیول و حرفهای امیدوار کننده‌اش نداشت. این حرفها فقط سهون رو دوباره کیج و گم میکرد. الکی بهش امیدواری میداد و درد شکستن رو براش سخت‌تر میکرد. سهون نمیخواست دوباره به سمت حماقت و باورهای الکی برگرده؛ اونهم وقتی که تازه داشت با شرایط کنار می اومد و تصمیم داشت فرصت باقی مونده اش رو در راه قوی شدن به روش ابلیس، صرف کنه. چرا که نه...
آره، سهون از اینکه سمت روشنایی باشه و ببازه هم خسته شده بود.
و حالا این فرشته‌ی نجات، با بالهای سفید و بزرگش بشارت چه چیز رو میداد؟
صدای قدمهایی که از پلکان بالا می‌اومدن توجهشون رو جلب کرد. قدمهایی که قطعا به اون خدمتگزارانِ بی زبون- به معنای واقعی- تعلق نداشت.
نگاه سهون آغشته به اندکی عُصاره‌ی نگرانی با سرعت به اون سمت کشیده شد.
«جوکر؟!»
گرچه نگرانیش از اینکه جوکر، چان رو اونجا و کنار خودش ببینه بی‌خودی بنظر میرسید اما یه لحظه دلش لرزید. یه لحظه آرزو کرد که «ای کاش چانیول نیومده بود. جوکر از چان خوشش نمیاد...»
فکرش احمقانه و بچگانه نبود؟
اما رونمایی کریس با همون پرستیژ عصا قورت داده و کت و شلوار شیک ساده که متضاد با ارباب پر زرق و برقش بود و به همراه دو خدمتگزارِ بیصدای تالار دیوید، و پشت سرش جورجیا، نفس آسوده‌ای رها کرد. همون موقع بود که به خودش نهیب زد که بهتره اینجور افکار احمقانه‌ رو از خودش دور کنه.
چانیول هم که نگاه او را دنبال کرده بود، همونطور به نزدیک شدن اون چهار نفر خیره موند.
کریس و همراهانش جلو اومدند.
کریس با همون چشمهای آلاسکاییش به چانیول نگاه کرد: مستر پارک، وقت ملاقاتتون تمومه و به فرموده‌ی ارباب بزرگ،  این اولین و تنها ملاقاتتون با بیبیــ...معذرت میخوام، مستر اوه بود...
چانیول اخمی کرد و از کریس رو گرفت.
دستای سرد سهون رو گرفت و با لبخند گفت: به مرگ فکر نکن سهون...تو قرار نیست حالا حالا ها بمیری، نه تا وقتیکه من زنده ام...
بعد از جاش بلند شد.
سهون هم به معنای احترام، با لبخند محو و اجباری از جاش برخاست.
چانیول از پشت میز بیرون اومد و به سهون پشت کرد ولی قبل از اینکه قدمی برای جداییشون برداره، برگشت و در یک حرکت تن نسبتا لاغر اما چهارشونه‌ی سهون رو در آغوش گرفت، سرش رو کنار گوشش برد و گفت: ضعیف نباش... حس رهاییِ بدون سقوط لذت بخش تره، تضمین میکنم...
کریس با صدایِ جنس خمار و بمش باعث جدایی تن گرم چان از تن سرد سهون شد: مستر پارک، وقت رفتنه...
چانیول عقب کشید و با همون لبخند، با اکراه به سهون پشت کرد و با کریس و دو مرد همراهش از اونها دور شدند.
جورجیا به سهون نزدیک شد و گفت: ارباب میفرمایند که شما هم تا نیم ساعت دیگه باید در تالار جودیت برای صرف شام با ایشون حاضر باشید...
سهون نفس عمیقی کشید و برای آخرینبار نگاهش رو از چانیولی که از پله‌ها پایین میرفت و ناپیدی میشد گرفت و به کتاب باز روی میز داد.
آروم با خودش زمزمه کرد: یعنی میشه این کتاب رو ببرم به اتاق؟
جورجیا با لبخندی زیبا جواب داد: رئیس اجازه‌ی اینکار رو میدن...
سهون متعجب به او نگاه کرد و گفت: واقعا؟! خودش گفت؟ جوکر؟
جورجیا سری به تایید تکون داد و گفت: بله...
سهون دوباره نگاهش رو به کتاب داد.
اون رو بست و گفت: بنظرت وقت دارم یک سر به اتاق بزنم و بعد برم تالار جودیت؟
جورجیا با مکثی گفت: آااا شما باید تا بیست و هشت دقیقه‌ی دیگه اونجا باشید. فکر کنم اگر سریع بریم، بتونید.....
سهون همونطور که کتاب بزرگ و سنگین رو زیر بغلش زد و با دودست اون رو حفاظت کرد با قدمهای بلند و سریع به سمت پلکان رفت و خطاب به او گفت: پس معطل چی هستی؟ بدو دیگه...
اما قبل از پایین رفتن، ناگهان متوقف شد. برگشت و به انتهای تاریک سالن نگاه دوخت. خیلی زود به خودش اومد و سرش رو تکونی داد وبا قدمای سریع پایین رفت.
جورجیا هم با خنده‌ی آروم و کوتاه پشت سر او شروع به دویدن کرد.
.
.
.
چشمهای تاریک و سایه خورده‌اش خیره به نقطه‌ای سیاه رنگِ انتهای جمله‌ی روی کاغذ توی دستش بود.
پرونده‌ی اهدایی چانیول پارک رو بست و روی میز شیشه‌ای پایه کوتاه و دایره ای شکلِ مقابلش پرت کرد.
صداش بر تن اتاق بزرگ و نیمه روشن تنین انداخت.
J: رفت؟
کریس که لحظه‌ی پیش حضور خودش رو در اتاق اعلام کرده بود، جواب داد: بله قربان...
خیره به نقطه‌ای غرق در فضای نیمه روشن توسط چراغهای  نئونی رنگی و همگون با فضای اتاق، گفت: میگه دارن به نتایج خوبی میرسن...دارن روی ریز گروهکها تمرکز میکنن...
با پوزخندی ادامه داد: میگه من هم باید یه قدم بردارم...
کریس هم متقابلا پوزخندی زد به درخواست گستاخانه‌ی فرمانده‌ی کلور...
J: خبر جدید، از "دارک" چی داری؟
کریس کمی متعجب گفت: قربان واقعا میخواید، مقابل دارک بایستید؟!
جوکر حالت متفکرانه‌ای به خودش گرفت و گفت: اووووم، بد نیست اگه یکم به این بازی هیجان بِدم...
نیشخندی زد: از طرفی، دوست دارم یک نمایش جذاب دیگه به مهمون گرامیم عرضه کنم...بهتره اون بیشتر با دنیای واقعی آشنا بشه...
کریس تایید کرد و بعد از مکثی گفت: قربان تا ده دقیقه‌ی دیگه شام سرو میشه...
جوکر با چهره ی بی حالتش از جاش بلند شد.
به سمت کریس که راستِ دستش، با سری افکنده از احترام، ایستاده بود چرخید.
نگاهی به سر تا پای او انداخت.
کریس خواست خودش رو کنار بکشه تا جوکر رد بشه، اما در یک آن، دست سرد و قدرتمند جوکر، خرخره اش رو چسبید.
همونطور که احساس میکرد پاهاش خیلی کم از زمین فاصله میگیرند، نگاهِ لرزونش رو بست.
جوکر با فکی منقبض سرش رو جلو برد و توی صورت متمایل شده به بالای کریس از فشار دستش بر زیر گلوش، غرید: واضحا بهت هشدار دادم که دیگه خطا نکنی کریس وو...
کریس با اینکه متوجه منظور اربابش از" خطای دوباره " نشده بود، با صدایی که به زور از فشار روی گلوش فرار میکرد گفت: معذرت..میخوام..قربان...
چهره‌ی سفیدش سرخ شده بود و نفسهاش کوتاه و تنگ...
جوکر فشار دستش رو بیشتر کرد که صدای تیک تیکِ ضعیفی از گردن کریس اومد. از لابه لای دندونهای نیم فلزیِ فشرده‌اش گفت: از این من بعد یادت باشه؛ هیچکس حق نداره به "اون" دست بزنه...فهمیدی؟
کریس که حالا فهمیده بود، اربابش از کجا ناراضیه سریع و با تمام توانِ ناچیزی که براش باقی مونده بود و صدایی گرفته و خفه گفت: چشم.. قربان..دیگه..تک.رار..نمی.شه...
جوکر با فشار و بعد از اندکی مکث، او را به عقب هل داد و رهایش کرد.
نگاه سرد و تاریکش رو از چهره‌ی کبود، نفسهای گرفته و پر سرفه‌ی کریس گرفت و به سمت درب قدم برداشت.
کریس اجازه نداد تا سرگیجه، تاری و سیاهی دید مانع همراهی کردن اربابش بشه و بلافاصله سریع و بالجبار سرفه هاش رو خفه کرد و با شل کردن اندک کراوتش و باز کردن دکمه‌ی یقه ی لباسش، پشت سر رئیس بزرگ، راه افتاد.

« اینبار به طعمه‌ام دست درازی کردی و زنده موندی، اما بِدون دفعه‌ی بعدی وجود نداره... منتظرم ببینم چطور میخوای به قول خودت "اون" رو از چنگ من دربیاری "پارک چان"... کسی جز من قرار نیست برنده‌ی این بازی باشه...»
.
.
.
اگر میخوای به نور برسی، اول باید به شب احترام بزاری...
*۱ طلسم ملفیسنت روی ارورا(زیبای خفته) که روز تولدش اون ناخواسته به سمت سوزن چرخ میره و با زدن انگشتش به اون به خواب ابدی فرو میره.

*۲  نقل قولی از دکتر استرنج

لایک یادتون نره😊 کامنتا رو بترکونید😉😘

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now