×Chapter37×

184 70 36
                                    

انگار حدسش درست بود؛ مایع بی رنگ و بویِ توی بشری که اون فکر کرد لیوانه، اب بود، بی مزه و یه جورایی خنک...

اما...

انگار، کلمه ی "انگار" کار خودش رو کرده بود...

یکم بیشتر از اینکه گلوی خشک شدش تَر شد و نفسش چاق، نگذشته بود که احساس کرد خُنکای عجیبی توی وجودش میوزه.

به دقیقه نکشیده بود که با قدم اول احساس گام برداشتن روی ابرا رو داشت.

زیر پاش رو نگاه کرد.

اون روی یک تکه ابرِ سفید و متراکم ایستاده بود و زیر پاش آبیِ تیره‌ی اقیانوس...

چشماش گیج و گشاد شده بود. موجهای اقیانوس مشتاق تا جایی که میتونستن بالا میومد، مثل دستهایی که به سمت سهون دراز شده باشن ولی با اینکه بی ثمر فرو مینشستن، باز هم کوتاه نمیومدن و آشفته تر و وحشی دوباره اوج میگرفتن.

چشماش رو محکم بست و سرش رو تکون داد، در حالیکه دلش از دیدن اون ارتفاع ریخته بود.

« این یک خوابه!!! این امکان نداره!!! توهمه!!!»

وقتی چشماش رو باز کرد اشعه‌ی خورشید بر شیشه‌ی نگاهش نشست و چشماش رو زد، بدونِ اینکه نگاهش رو از اون نور تیزِ ظهرگاهی که براش حامل کابوسی تکراری بود، بگیره، توی چشمای خورشید خیره شد. پوکر فیس و با چشمابی یخزده.

« شوخِی لعنتیت گرفته با من؟!»

انگشتاش دور بِشر محکم شدن و شیشه‌ی توی دستش در هم شکست. نه دردی از زخم کف دستش حس کرد و نه صدای فرو ریختن شیشه‌ها چون گوشهای سهون پر شده بود از صدای شلیک و اون خُنکای عجیب وجودش حتی درد رو هم براش لذت بخش جلوه میداد. عجیب که قلبش الان باید آتیش میگرفت بخاطر این کابوس لعنتی که به شدت واقعی بنظر میرسید.

چشماش پایین کشیده شدن.

پوتینهایی که دیشب، قبل از خاموشی، اونها رو به همراه پوتینهای فرمانده مایک، واکس زده بود، حالا حسابی خاک خورده بودند.

اون توی اتاق مخابرات بود، با عجله و آشفته اومده بود تا خبرِ حمله به مرز رو به مرکز برسونه و درخواست نیرو و تجهیزات بده و بعدش برگرده پیش فرمانده...

نگاهش رو دوباره به پنجره‌ی رو به محوطه‌ی مَقَر داد که شیشه‌اش کاملا خرد شده بود و جلوی پاهاش ریخته بود.

صدای خاص و آشنایی، توی گوشهاش نجوا کرد: تو باید بُکُشیش...باید کابوست رو بکُشی...کابوس انعکاسی از ترسهاته...ترسهات رو بُکُش... همشون رو...

وقتش بود؟

نگاهش رو چرخوند.

دور نبود قفسه‌ای که چندتا اسلحه اونجا قرار داشت، برای مواقع ضروری...

💀APOPHIS💀Место, где живут истории. Откройте их для себя