×chapter1×

355 97 23
                                    

💢خوندن مقدمه فراموش نشه!

                              ×××

همهمه ای که توی پایگاه به پا شده بود، لبخند پیروزمندانه‌ی بدو ورودش رو محو کرد. چشمهای متعجب و گیجش رو میان آشوبِ افراد و تلاششون برای جمع اوری لوازم و تجهیزات پایگاه چرخوند.
-: اینجا چه خبره؟!
آروم اما قابل سمع برای همراهانش، به زبان سلیس انگلیسی که سالها بود حکم زبان مادریش رو پیدا کرده بود، پرسید.
دو نفری که او را همراهی میکردند هم وضعیتشان بهتر از او نبود، پس جوابی نداشتند...

وقتی یکی از سربازانِ عجول، بدون اینکه حواسش به حضورِ او باشد از جلوش رد میشد، از فرصت استفاده کرد و با گرفتن بازوش او رو متوقف کرد.

سرباز با اخم سعی کرد کارتون نسبتا سنگین توی دستش رو کنترل و کسی که باعث توقف قدمهای سریعش شده بود رو مواخذه کنه؛ اما با دیدن اخمهای گیج فرمانده ی بخشِ اطلاعات ‌ سرش رو به نشانه ی احترام خم کرد: اوه! فرمانده!...

بازوی سرباز رو رها کرد و بی معطلی پرسید: بگو ببینم، اینجا چه خبره؟

سرباز سریع جواب داد: از جزئیاتش باخبر نیستم؛اما فرمانده‌ی ارشد، شخصا دستور دادن که باید برگردیم سازمان مرکزی...
یه تای ابروش بالا پرید: فرمانده بِیکِـر؟!
سرباز: بله...
اخمهاش رو دوباره درهم فرو کرد و گفت: فرمانده الان کجان؟

با دیدن اخم و جدیت فرمانده ی جوان و جذاب بخش اطلاعات بدون تعلل گفت: فکر کنم بخش B...

بی درنگ قدمهای بلند و محکمش رو به سمت بخش تحت نظارتِ خودش، روانه کرد.
اون مثلا فرمانده ی بخش اطلاعات این پایگاه کوفتی بود و اونوقت بخاطر یک عملیات جمع آوری اطلاعاتِ چهار روزه‌، از جریاناتِ پایگاه بیخبر مونده بود. در واقع، مثل همیشه فرمانده ی ارشد پایگاه با لجبازی اون رو نادیده گرفته بود؛ ولی اینبار دیگه سکوت جایز نبود.

با دیدن قامت عصا قورت داده و شونه های پُر و پهنش، مکثی که بین قدمهاش افتاده بود رو جبران کرد و خودش رو به یک قدمی او رسوند.
-:فرمانده بیکر...
بدون اینکه گره ی دستانِ روی سینه اش رو باز کنه، به سمت صدا برگشت، با همون نگاه مغرور و مستبد...

+: افسر "اوه"؟ بالاخره اومدید؟
"افسر"... همیشه عمدا از این لفظ نفرت انگیز برای او استفاده میکرد تا او را کوچک نشون بده در صورتی که او در درجه‌ی سرگردیِ ارتش و فرمانده ی اول اطلاعات و فناوری، یکی از مهمترین و کلیدی ترین بخشهای پایگاه سرّی بود.

احترام کوتاهی گذاشت و بدون معطلی دلیل اخم غلیظ میان ابروهاش رو بیان کرد: میتونم بپرسم اینجا چخبره؟ من فقط چهار روز نبودم و در تعجبم که اگر اتفاق مهمی در حد تخلیه ی پایگاه  افتاده چرا در جریان قرار نگرفتم؟

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now