×Chapter28×

261 70 41
                                    

سهون ناخوداگاه احساس کرد شاید اگر به جوکر نزدیک تر باشد، جایش امنتر خواهد بود؛ پس قدمی کوتاهی به سمت او برداشت.
جوکر هم دستش رو روی پهلوهای باریک سلینا قرار داد و نرم اون رو از خودش جدا کرد و با انحنای آشنای لبهای سرخش گفت: منم همینطور بیبی...
و بعد بوسه‌ای روی گونه‌ی دختر کاشت.
دختر بدون اینکه به خودش زحمت عشوه‌های خرکی رو بده لبخندی گشاد زد و ضربه‌ای مردونه به شونه‌ی جوکر کوبید. با برقی که در چشمهای تیره‌اش بود گفت:واو! جِی این واقعا خودتی؟! منتظر بودم با همون حالت لاشی حرومزاده‌ی همیشگیت منو اونور پرت کنی و بگی« به گربه‌ها و ادا اطوارشون آلرژی دارم، مخصوصا از نوع خیابونی‌ش»...
جوکر هم کج‌خند لبهای سرخش رو تشدید کرد و بعد از نیم نگاهی به سهون که غرق اطرافش شده بود، طوری که از گوشهای تیزش پنهون نمونه گفت: بزار بگیم دارم روی درمانش کار میکنم یا یه همچین چرتی؛ بهرحال فهمیدم که کیتنای جذاب و سرکش علاوه بر اینکه خوشمزه بنظر میرسن، میتونن سرگرمیهای جالبی هم باشن...
سلینا که متوجه برق نگاه جوکر نسبت به سهونی که با اخم کمرنگی خودش رو به نشنیدن زد، شد و نیشخندش رو پر رنگ تر کرد.
فاصله‌ی یک قدیمیش با جوکر رو کمتر کرد و با نگاهی شیطنت آمیز، آروم گفت: خبریه؟
جوکربا انگشت اشاره ضربه‌ی آرومی به زیر چونه‌ی او زد و دستش رو دور گردن او انداخت و او را چرخوند تا پشتشان به سهون و ج
آروم در گوشش میگه: از رفیق مشترکمون خبری نشده هنوز؟
سلینا که از جدیت این موضوع برای جوکر باخبر بود، لبخندش رو از لبهاش برداشت و با چهره‌ای که نقاب شرمندگی زده بود، جواب داد: متاسفانه، نه...
جوکر فاشر دستش رو دور گردن باریک، او بیشتر کرد و بدون اینکه نیشخند روی لبهاش، کنار بره، غرید: شاید اونقدرا هم که بنظر میرسه بدرد بخور نیستی سِلی... شهرتت توی سرقت در حد دزدیدن قلب اون مردِ خفاش، حقیقت نداشت... شایدم وقتشه که از بازی کنارت بزارم،نه؟
سلینا که داشت احساس تنگی نفس میکرد به ساعدِ عضلانی و پر قدرت جوکر جوکر که جلوی گلوش بود، چنگ زد و با صدایی گرفته گفت: جِی... من از خودم مطمئنم جِی...اما توی دارک هستن کسایی که هم از من قدرتمندترن و هم از گوشه نشینی تو به شدت راضین...
نیشخند جوکر فرو کش کرد و فشار دستش کم شد. دستش رو روی کمر سلینا سُر داد و اون رو با خودش رو در رو کرد.
چشمهای تیره و تاریک جوکر نفس گرفته‌ی سلینا رو میبرید.
اما کت وومن خوب میدونست که الان وقتشه فرضیاتش رو برای جوکر توضیح بده، پس دستی به گلوش کشید:  واقعا دیوونه‌ای که به من شک داری، اونم وقتی که کیسای مشکوکتری توی اون اتاقِ کوفتی منتظر توان... من شک ندارم حداقل یکی از اونا داره چوب لای چرخ کاره تو میزاره جِی...
نگاه آزرده ای به جوکر انداخت و دو شرفه‌ی صدا صاف کن زد منو بگو فکر کردم که اومدی کوناشون رو به باد بدی و ما رو خلاص کنی...
جوکر با مکث پوزخندی صدادار زد و نگاه خیره‌اش رو از روی او برداشت.
جوکر بدون توجه به جماعتی که بهش نزدیک میشدند، قدمهاش رو به جلو روند، سهون با قدم کوتاهی فاصله پشت سرش، اون رو همراهی کرد.
همه از گوشه و کنار سالن نزدیک می آمدند.
برخی با لبخند...
بعضی پوزخند و نیشخند...
گروهی با اخم...
و عده‌ای بیتفاوت...
مرد جوانی جلو اومد.
پسرکی با هودی گشادی که به تن لاغر و استخونیش زار میزد و به شدت نخ نما شده بود و شلوار جینی گشاد و از مد افتاده که پاچه هاش زیر پاهاش بودند و ریش ریش شده بودند
با موهایی ژولیده و بلند و لبخندی که بر لبهای پوست انداخته و خشکش بود جلو آمد. صدای دو رگه و به شدت خشدارش رو به زور بالا برد: خوش اومدی جِی...
بوی بد دهنش که مطمئنن عامل اون، زبون تیره شده و دندانهای چرکینش بود، حتی به دماغ سهون هم رسید.
چهره‌ی سهون در هم رفت.
جوکر دستش رو از روی کمر سلینا برداشت و روی موهای وِز وزی و به شدت کثیف او گذاشت و با لبخندی که به هیچ کدام از اون بازی های شیطانی لبهاش شباهت نداشت گفت: هِی بیبی بوی...
لبای جوونک بیشتر کش اومد و این باعث شد، زخم خشک لبهایش سر باز کنه و خون تیره‌ای آروم بیرون بزند.
جوکر دستش رو نوازشوار روی صورت نسبتا چرکین و استخونی پسر کشید.
انگشتش رو به سمت لب اون برد و قطره خون جمع شده بر لب پایین او رو بر انگشت اشاره‌اش گرفت.
با چشمهای براقش خیره به اون خون تیره لبخندی زد و انگشتش رو به دهان گذاشت.
سهون چهره‌اش رو درهم کرد تا تلاشش برای بالا نیاوردن هر آنچه در معده داشت و نداشت، تا الان بی نتیجه نمونه.

💀APOPHIS💀Donde viven las historias. Descúbrelo ahora