×Chapter52×

111 50 30
                                    

قدمهاشون دنبال کریس وو کشیده میشد. شاید نزدیک به ده دقیقه شده بود که توی قبرستون می‌چرخیدند. اینکه کریس گاه‌گاه تاکید به عبور دقیق از میون دو قبر با سنگ و ستون با شکل و علامتهای عجیب و غریب، مجسمه ها‌ی سنگی قدیمی یا درختای بلندی که کمی خاصتر و متفاوت تر از باقی درختای مسیر بنظر میرسیدند، سهون رو قانع کرد که این تورِ ده دقیقه‌ای توی قبرستان حتما لازمه‌ی رسیدن به کاخِ مدفون و نامرئی مستر جِیه که حتی در همچین موقعیتی هم نمیشد اون رو نادیده گرفت و کریس وو ده دقیقه از زمان طلایی خودش و اونها رو حرام کرده.
بالاخره از دور، نرده هایی بلند به چشم رسیدند که جمجمه هایی مثل مهره‌های چرتکه در اونها به سیخ کشیده شده بودند. حصار نرده‌ها زمین بزرگی رو احاطه کرده بود که انتها و پایانِ طرفین اون با وجود مهِ غلیظی که محوطه رو پوشونده، نامشخص بود.
از دروازه‌‌ای ساخته شده از فلزهای زنگ زده و استخوانها عبور کردند و پا به زمینی گذاشتند که هواش چندین برابر قبرستون، بوی مرگ میداد و خاکش بوی نفرین... حتی یک پَر علف و چمن یا خزه یا از همون درختای خشک و بیجون هم روی اون زمین ریگزار دیده نمیشد. نه حتی مقبره‌ای... اطراف مملوء از اسکلتها و استخوانهای روی هم تپه شده که صدای خرده ریزشده‌هاشون رو سهون بار اول  هم که اومده بود به یاد میورد و هیچ فکر نمیکرد این صدا متعلق به استخوانهای خرد  خاکشیر شده باشه. عجیبتر از اون کوه‌های استخونی، الان جنگی کهنه‌ای بود که بنظر میرسید متعلق به قرنها پیش باشه یا حداقل طوری ساخته بودنشون که اینطور بنظر برسه. در اون محوطه‌ی بزرگ شاید بیش از میلیونها شمشیر و سپر، نیزه و کلاه خود، تیر و فلان پراکنده شده بود. حتی برخی از اسکلتهای حدودی سالم مانده هنوز زره به تن داشتند. در اون مه که این تصاویر باور ناکردنی به چشم میخوردند و سهون رو گیج کرده بودند، ناگهان سوتی ممتد توی گوش سهون پیچید. سرش  رو کج کرد و زیر لب لعنتی به جوکر و مسمومیت جهنمی‌اش که این عوارض و براش به ارمغان اوده بود، فرستاد.
اما همینکه سوت شروع به کمرنگ شدن کرد، صدای فریاد و نعره... برخورد شمشیرها و حتی گذر با شتاب تیری که انگار از بیخ  گوشش گذشت...
تا اینکه به یک سنگ قبر عجیب رسیدند و کریس متوقف شد .مقابلِ سنگ و ستون مقبره تعظیمی کرد. سهون نمیدونست چه اتفاق لعنتی‌ای داره برای ذهنش میوفته ولی به محض اینکه چشمش به نوشته‌ها و اشکالِ عجیب و کهنه‌ی کنده‌کاری شده روی مقربه و صخره‌ی نسبتا بزرگِ سایه انداخته روی اون افتاد، که در حد باستان، قدیمی بنظر میرسیدند و اغلب اونها از بین رفته و نامفهوم شده بودند، درست مثل صداهای کمی پیش که از توهماتش خیلی واقعی تر بنظر میرسیدند، تصاویری در ذهنش شکل گرفتند و کلماتِ از بین رفته‌ی تراشیده شده روی مقبره، انگار داشتند دوباره عمق و وضوع خودشون رو پیدا میکردند. اون اَشکال و کلمات، نمادهایی از خط هیروگلیف مصر باستان بودند و عجیبتر از وجود اونها که خواندنشون یجورایی غیر ممکن بود، این بود که این اشکال به طرز باور نکردنی‌ای برای سهون آشنا بنظر میرسید. نفهمید چرا ولی ته دلش یهویی ریخت. سوزِ سرمایی غیر منتظره به تن‌ش نشست و تصاویری که توی ذهنش مثل صاعقه عبور شروع به فلش زدن کرد، باعث شد چشماش رو محکم ببنده.
«این دیگه چه معنای کوفتی‌ای داره؟»
توهم نبود... انگار داشت یه فضای دیگه رو احساس میکرد؛ چیزی وَرای دنیای حاضر... و انقدر این حس عمیق بود که سهون به هیچ عنوان نمیتونست به اون برچسبِ هذیون یا توهم یا اثری از  روی مسمومیت و مواد بچسبونه.
انگار زمان متوقف شده بود!
اون تصاویر گنگ و ناگهانی از این مقبره و اون نوشته های لعنتی روش بودند. دستی که دقیقا از جای سهون سمت سنگ قبر کشیده شده بود و انگار داشت اونها رو حک میکرد و صدای ضربه ها و خراشیده شدن سنگ، رعد و برق و بارون... و از دور دستها نوای همهمه... فریاد... و نابودی...
صدای کنار رفتن دریچه‌ی مقبره زیر سنگ، در یک آن سهون رو به خودش اورد. آره این صدا رو بخاطر داشت از همون روز کذایی اولین حضورش...
نفسش رو سنگین آزاد کرد و نفس تازه‌ای گرفت.
تمام اون پستی بلندهای و بالا و پایین های روز اول ورودش با چشمای بسته، حالا معنا پیدا کرده بود؛ معنایی از هزارتوی پیشرفته و متحرک کاخِ زیرزمینی و جهنمیِ لاف...
انگار چیزی مشابه داستانهایی که از مقبره‌های اسرار آمیز مدفون در اهرام مصر شنیده بود!
حالا میفهمید معنای حرف جوکر رو که هیچ ذهن معمولی‌ای نمیتونه از این کاخ خارج یا به اون وارد بشه، چی بوده؛ چون تا وقتی که برده‌ی ارباب کاخ نشده باشی و خون و ذهنت با نفرین اون و موادهای لعنتی‌اش مسموم نشده باشه، نمیتونستی به راحتی از این دیوارهای متحرکِ هزار پیچ عبور کنی و سهون کاملا مطمئن بود که جوکر این کاخ رو درست مثل اهرام مصر پر از تله و قتلگاه ساخته، بوی خون و تعفنِ اطرافش گواهش بود!
برخی جاها تاریک، انقدری که حضور خود رو هم گم میکردی ولی سهونی که قدرت بینایی‌اش زیر سایه‌ی موادهای ساخته‌ی دست جوکر به شدت تقویت شده بود، برخلاف بروس وین به خوبی میتونست جلوی پاش رو ببینه و تعادش رو روی اون زمین ناصاف حفظ بکنه، و بلافاصله بعد از یک راهروی نسبتا طولانی، با باز شدنِ یک دروازه‌ی کاملا سیاه و یک دست صاف، نور سفید و شدیدی مستقیما چشماشون رو هدف گرفت.
سهون ناخودآگاه قبل از باز شدن ورودی چشماش رو بست، انگار که صدای نور رو شنیده باشه... شاید هم حقه‌های جوکر رو خونده بود.
حدس میزد الان به اضافه‌ی چشم، سر بروس وین درحال انفجار باشه و این باعث شد پوزخندی به حماقتِ احمقی که روزی نچندان دور قهرمان شهر تاریک بود، بزنه... گرچه احتمال زیاد این حماقت و شکستگی الانش هم اثر جوکر بود.
واقعا چه بلایی سر اون خفاش دومتری، با هیکل عضله‌ای و چهارشونه و اون هوش بالاش اومده بود؟
یعنی سوال بهتر اینه که، "جوکر" چه بلایی سرش اورده بود؟
سهون که هنوز میتونست شدت نور سفید رنگ  رو از پشت پلکاش حس کنه، سرش رو به پایین انداخت و چاقو رو بیشتر به گلوی بروس وین فشرد. آروم آروم چشماش رو باز کرد و الان نور اونقدرها هم شدید به نظر نمیرسید.
برعکس راهروی تماماً تاریک، این اتاقکِ پر نور سریع به انتهای خودش رسید، البته اگر تن دیوانه و قدمهای گیج " این مرد" دست و پاگیرِ ققدمهای مشتاق و هیجانزده‌ی سهون نمیشد.
باز هم دری که با دیوارها، زمین و سقف یک ‌دست سفید و صاف اطرافش هیچ فرقی نداشت، کنار رفت و بالاخره جایی که براش آشناتر بود.
گذرگاهها و درگاه هایی که بیشتر از مسیر پشت سرشون، اسم " کاخ" رو براشون یادآور میشد. دیوارهای پوشیده شده و دکراسیونِ سلطنتی و نور ملایم و کمرنگ...
پیچ و خم هایی که کمتر شده بودند و مسیرهای آشنایی  که داشت برای رسیدن به مقصود کوتاه‌تر میشدند و هوایی که دیگه تلخ، بوناک و نفسگیر بنظر نمیرسید، باعث لبخندی یک‌وری و محو روی لبهای کمی تیره و خشک شده‌ی سهون نشوند.
دلیلیش رو نمیدونست ولی مطمئن بود، دلیلیش هرچی که هست، تپش قلبش از ترس و واهمه نیست.
به هر راهرو و سرسرایی که وارد و از هر دری که عبور میکردند، چشماش دودو میزدن، به دنبال اون نیشخند شیطانیِ سرخ رنگ که اخیرا بدجور تقلید کردن ازش آسون و لذت بخش به نظر میرسید میگشتن.
تازه اگر یادآوری اون لحظه‌های لعنتی‌ِ با اون شیطانِ نقابِ رنگ به صورت، که از تمام عمرش خاصتر و رنگین‌تر بود، به دلش رو به غنج نمی‌انداخت؛ که این از همه‌ی احوالات اخیرش عجیبتر و ترسناکتر بنظر میرسید. اما سهونِ الان، سهونی نبود که از چیزی بترسه...
هنوز افکار سرکش و احمقانه‌ی ذهن پر آشوبش رو که به سمت "مقصود" پرواز میکردند رو جمع و جور نکرده بود که توقف کریس مقابل  درگاهی بلند و بالا که نشانِ الکساندر بر بالای اون زرین و نمایان بود، اون رو هیجانزده‌تر کرد.
موقعیتی خطرناکتر از این توی زندگیش نداشت، اما الان هیچ احساس تردید یا ترس رو در خودش احساس نمیکرد؛ اون الان داشت با یه خنجر روی گلوی یه موجودِ نیمه جون، میرفت تا مقابل ارباب کاخ لاف، پادشاهِ امپراطوریِ تاریکی بایسته و باهاش معامله بکنه. یا در واقع همون حماقت و جنونِ خودمون...
خودش هم میدونست که جوکر زهر خودش رو به جونش ریخته و اون هم مثل بقیه‌ی همراهای جوکر، به جنون راهی شده.
کریس از در داخل تالار شد و در روی سهون و بروس وین بسته موند. خیلی طول نکشید که درها باز و اونها به داخل هدایت شدند.
همینکه پا درون تالار گذاشتند صدای خاصش، نگاه و تن‌ سهون رو به سمت چپ چرخوند: well well...
انگار فقط سهون نبود که برای  این ملاقات هیجان‌زده بود.
چشمهای سیاه و عمیق جوکر با دیدنِ اسیر توی آغوشِ سهون، چراغونی شده بود و لبهای پر نیش و زهرش، تا جایی که میتونستند کش اومدند.
جوکر در اون لحظه به هیچ چیز جز پایان فکر نمیکرد. ابهت و این مزخرافات چه معنایی میتونست باشه وقتیکه کلید رهایی ابدی الان مقابلش بود؟ پس بی درنگ اون تختِ مخوف و پُر جبروت رو رها کرد و بلند شد.

با قدمهایی که طمأنینه و آرامش سابق رو نداشتند، همونطورکه از پله ها پایین میاومد و فاصله‌اشون رو از بین میبرد، شروع بع دست زدن کرد: نهایت!...بالاخره!
سهون با اینکه محو این جوکر متفاوت و نو، شده بود اما ریسک نکرد و یه قدم عقب رفت تا فاصله‌ی مطمئنه رو برای ریکشن نشون دادن و بریدن گلوی مردجوان، درر صورتِ خلف وعده کردن شیطان رو داشته باشه.
با این حرکتش بالاخره توجه جوکر رو از سوی "این مرد"به خودش جلب کرد. دیدن دوباره‌ی اون بچه ‌ی تخس و از  خودگذشته که خنجری رو زیر گلوی "همه‌ی آینده‌اش" گذاشته بود، میتونست اون رو از کنترل خارج و حتی هولش کنه؛ اما الان و در این لحظه هیچ چیز نمیتونست اون لبخند گشاد و دندون نما رو از بین ببره.
پس جوکر نگاهی خیره به چشمای تیره‌تر شده و صد البته خواستنی‌تر شده‌ی توله‌ی وحشیش انداخت و گفت: نگران نباش، اگر دنیا رو هم بخوای، من سر این معامله بهت میدم...
چشمهای سهون گشاد شدند.
نه فقط سهون بلکه حتی کریس، تنها شخص اضافه‌ای که اونجا حضور داشت هم متعجب از این مودِ متحول شده و آنرمال‌تر از سابقِ ارباب شد.
اما عجیبتر این بود، که هم سهون و هم کریس مطمئن شدند که قرار نیست دقلباز و شرور بزرگ اینبار سر این معامله بازی دربیاره. این چشمهای براق و روشن و این خنده‌ی کودکانه و مشتاق فریاد میزد که جوکر الان حتی یکی از اصول و قواعد مهم بازی و معامله رو که سالیان بیشمار اون رو حفظ کرده بود رو از یاد برده؛ قانونِ نقاب داشتن...
جوکر دوباره نگاه به ارمغان بزرگ تاریخ انداخت.
دوباره اون یک قدم فاصله رو به حداقل رسوند و صورت وحشت زده‌ی "این مرد" رو چپ و راست کرد. همه‌ی وجود مردِ لاجون رو از نظر گذروند و خندید.
نگاهش خطاب به سهون و کریس میچرخید: خودشه، خودِ خودِ لعنتیشه...
دوباره به بروس وین چشم دوخت، چونه‌ی مربعی‌ و استخونیش رو توی دستش گرفت: "این مَرد" همون مَرده... همونه...
و بعد خنده‌اش تبدیل به قهقهه‌ای پر شور شد که تن کل کاخ، قبرستون، گاتهام و شاید حتی تمام ایالت نیوجرسی رو به لرزه انداخت.
اکوی اون صدا توی گوش سهون، انگار که صور اسرافیل بود.
دست سهون شل شد و کمی در جای خودش تکون خورد و نیم قدمی عقب رفت.
جوکر دستاش رو از هم باز کرده و سر به سمت سقفی که آسمونِ چند ماهه اخیرش شده بود،گرفته و قهقهه میزد.
همین که سهون اومد خودش رو جمع و گاردش رو حفظ کنه با دیدن چیزی که جز یه توهم دیگه، به نظر نمیرسید چشماش رو سریع و محکم بست و باز کرد اما تاثیری نداشت پس اینبار سرش رو هم با شتاب تکونی داد.
این چیز لعنتی‌ای که چشماش میدیدند و گوشاش میشنیدند و با تمام وجودش حس میکرد خیلی واقعیتر از توهمِ ذهن مریضش بود. انگار واقعی بود...
هاله‌ی غبار مانندِ سیاه رنگ و عجیبی، مثل گردبادی داشت از همه طرف، دور ارباب رو احاطه میکرد و سهون، بر خلاف کریس که انگار هیچکدوم از این اتفاقات رو نمیبینه و کاملا سرد و خنثی مثل قبل به اربابش نگاه میکرد، مبهوت، دستاش پایین افتادند و با قدمهای آروم از جوکر و بروس وین دور شد.
درهای بلند و محکم در جای خودشون به لرزه دراومد و نگاه گیج سهون شوکه به سمت تمام اتفاقاتی که میافتاد، مدام میچرخید و بیشتر گیج و متحیر میشد.
لوستر های بزرگ و کریستالی آویزون از سقف بلند تالار  شروع به لق خوردنهای وحشیانه کرد.
صدای گوش خراشِ پایه های میز و صندلی هایی که سمت چپ تالار قرار داشتند که به سرامیکهای تیره و براق تالار چنگ میزدند تا روی زمین باقی بمونند، با صدای شکستن هرچیز شکستنی و افتادن هرچیز سقوط کردنی و صدای قهقهه‌ی قطع ناشدنی این موجود غیر طبیعی و فرازمینی درهم آمیخته بود.
سهون نمیتونست به جمله‌ی تکراری بروس وین فکر نکنه و صدای هذیونهای مردک بیمار توی اون دالانِ لعنتی توی سرش اکو میشد و دیالوگهای بینشون داشت به وضوح جلوی چشماش مرور میشد.....

-فلاش بک چند ساعت قبل-
بروس وین: اون شیطانه...اون یه شیطان واقعیه...اون من رو میکُشه...اون همه رو میکُشه...
سهون که تازه یکم کله‌ی پر آشوبش، آروم گرفته بود، داشت با زمزمه های بی پایان وین دوباره کلافه میشد.
با دندونهای فشرده و سری که بین دستاش میفشرد غرید: نمیخوای تمومش کنی؟... بهت گفتم تمومش کن...
اما وقتی دید بی فایده است از جاش بلند شد و با قدمهای بلند خودش رو به اون موجودِ چمباتمه زده کنار دیوار رسوند و کنارش روی زانو نشست. محکم یقه اش گرفت و بدن سست وین رو جلو کشید و توی صورتش، با چشمای سرخی که غره شده و دو دو میزدند با خشم غرید: ساکت شو...هیچ احدی نمیتونه تا وقتیکه من به چیزی که میخوام نرسیدم تو رو بکُشه، حتی خودِ جوکر... فهمیدی؟
بروس وین با اینکه از چشمای خاکستریِ شیشه‌ای سهون که در فضای نیمه تاریک دالان وحشیتر دیده میشدند، ترسیده بود باز هم نمیتونست جلوی ناخودآگاه وحشتزده‌ و بیچاره‌اش رو بگیره: اون همه رو میکُشه...منو میکشه... اون تاریکی داره، خودم دیدمش...اون شیطان واقعیه...اوون دنیا رو نابود میکنه...
سهون که با حرفهای تکراری بروس وین سرش رو پایین انداخته بود و مشتاش رو بیشتر میفشرد تا یه وقت کنترلش رو از دست نده و یه بلایی سر این مردک جنون زده و احمق نیاره نالید: این مزخرفات بخاطر اینه که تو هم با مواد توهم‌زای جوکر مسموم شدی، احمق...
بروس وین به بازوهای سهون چنگ زد و سریع سرش رو به معنای نفی به چپ و راست تکون داد: نه نه، من با مواد آلوده نشدم، مواد روی من اثر نداره... این بخاطره اون قدرت تاریکه...باور کن! اون خیلی خطرناکتر از اونیه که فکر میکنی... اون میخواد منو بُکشه...اون میخواد همه رو بُکشه... اگر دستش به "اون چیز" برسه میتونه مرگ و نابودی مطلق رو به دنیای زنده‌ها بِکِشونه... اون میخواد، زندگی رو نابود کنه...اون شیطانه، اون نابودیه...
با این دو جمله‌ی آخر توجه سهون کمی به چرت و پرتها و هذیونهای بروس وین جمع شد. شاید بین این توهمات چیز بدرد بخوری بگه... چیزی که دلیل وسواس و حساسیت جِی به این مرد بود.
پس قیافه‌اش رو جمع و جور و دستاش از یقه‌ی بروس وین که دوباره داشت وارد دنیای مخروبِ ذهنیش و همون جمله‌های تکراری میشد، جدا کرد و ملایم صورت اون رو قاب گرفتند و اون رو به خودش خیره کرد :منو نگاه کن...منو ببین خب...آروم باش کسی قرار نیست تو رو پیدا کنه یا بُکشه، من میتونم ازت محافظت کنم...
بروس دوباره سرش رو تند تکون داد: نه نه نه تو نمیتونی... فقط "اون" ممکنه بتونه... اون یه بار منو نجات داد...اون منو فراری داد...
سهون چشماش رو ریز کرد و اخم کمرنگی بین پیشونیش نشوند: کی؟ منظورت کیه؟
بروس: نمیدونم...همون دیگه... همون که چشماش برق میزد... همون بهم گفت جوکر میخواد هممون رو بکُشه، "اون" وقتی نجاتم داد بهم اینو گفت...گفت اگه جوکر "اون چیز" رو بدست بیاره اونوقت کل دنیا رو نابود میکنه...همه رو میکُشه...
سهون سعی کرد وین رو به خودش جلب کنه، آروم تکونش داد تا نگاهِ هیرون و هراسونش توی نگاه خودش خیره بشه: اون چیز چیه؟ جوکر چی میخواد؟...مگه نمیگی با اون میتونه هممون رو بُکشه، پس من باید بدونم اون چیز چیه تا بتونم جلوی جوکر رو بگیرم...من یه بار از دستش فرار کردم... من میتونم شکستش بدم...
بروس دوباره خودش رو از سهون دور کرد: نه نه تو نمیتونی، فقط اون میتونه... ما نباید از اونجا فرار میکردیم...فقط اون میتونست ما رو نجات بده...
سهون داشت از این بی جوابی ها کلافه میشد، محکم دستی تو موهاش کشید و با پوفی بلند شد چرخی دور خودش زد.
ایستاد و وسط اون تونل ایستاد و به عمیق تاریکی خیره شد.
این حرفها میتونستند یکسری هذیون بی معنا و پرت باشند ولی یه چیزی سهون رو ترغیب میکرد که یه چیز بدرد بخور بین اینا هست که میتونه برای معامله با شیطان ازش استفاده کنه.
چشماش رو بست و نفس عمیقی کشید.
چشماش رو باز کرد در حالیکه چشماش رنگِ همون تاریکی عمیق و دورِ انتهای دیگه‌ی دالان رو گرفته بودند، با چهره‌ای کاملا سرد و جدی دوباره به سمت بروس وین رفت. اون رو از یقه اش گرفت و بالا کشیدش و مجبورش کرد با پاهای بی جونش بایسته.
چسبوندش به دیوار و چشمهای تاریک و غریبه‌اش رو به چشمهای سبزآبیِ وین خیره کرد در  حالیکه مردمک چشماش به شدت ریز و متمرکز شده بودند: جوکر دنبال چی میگرده؟ تو میدونی اون چیز کجاست؟
لبهای بروس وینی که با وجود فرو ریختن مقابل نگاه تاریک و جهنمیه سهون، بازهم داشت از دنیا در مقابل شیطانی که کسی وجودش رو باور نداشت، محافظت میکرد، بعد از اندکی لرزیدن و جنگیدن، ناخودآگاه از هم فاصله  گرفتند، انگار که تسخیر شده باشه، مردمک ترسیده و ریز چشماش با خیرگی در تیرگی عمیق و پنهانِ چشمای سهون آروم و گشاد شدند، مسخ لب زد: جوکر فکر میکنه من میدونم "اون چیز" کجاست، منم فکر میکنم میدونستم، اما نمیدونم...
سهون چشماش رو ریز کرد و گفت: " اون چیز" چیه؟
چشمای بروس وین لرزیدند و پر از اشک شدند...یه چیزی داشت به ذهنش فشار وارد میکرد و به روحش چنگ میزد، اما بروس احساس میکرد هیچ کنترلی از خودش نداره و افسارش تماما دست پسرکِ چشم خاکستریه: "توتم"...
ابروهای سهون از چیزی که اصلا و ابدا توقع شنیدنش رو نداشت بالا پرید.
سهون حتی مطمئن نبود معنای این چیزی که به وضوح شنیده رو میدونه یا نه؛ ولی بروس وین که تن‌ش توسط سهون رها شد، میتونست قسم بخوره برای یک لحظه یه برق عجیبی توی عمق چشمای تاریک سهون دیده بود. انگار که شب لبخند زده بود.
سهون، بروس وین بیچاره رو رها کرد و قدمی از اون دور شد. نگاهش روشن تر شد و رنگ حقارت و تمسخر به خودش گرفت.
با دهن کجی و ناامید از شنیدنِ چیزی که توقع داشت کمکی بهش بکنه، زمزمه کرد: مرتیکه‌ی دیوونه‌...

-پایان فلاش بک-
صدای قهقهه‌ی شیطانیِ ارباب تاریکی که کم کم از اوجش فرو نشست، موج هجوم تاریکی هم آروم آروم، آروم گرفت. اون گَردهای تاریکی در وجود جوکر فرو نشستند و کاخ در سکوت مطلق فرو رفت. نفسِ سهون از چیزهایی که ذهنش رو پر کرده بودند، بالا نمیومد و تقریبا با چشمای شوکه به دیوار چسبیده بود و نگاهش به اون شعبده‌باز جهنمی که بعد از پشت کردن به اونها و روبه راه کردن خودش با یک نیشخند دندون‌نما، روی پاشنه‌ی پا چرخید و دوباره به سمت اونها برگشت و به چشمای متحیرش خیره شد، خیره موند...

« میشه آدم  از دنیایی که توشه مطمئن  نباشه؟
شاید این  هم یه افسانه‌ی فانتزی از ذهن دیوونه‌ی یه دیوونه‌ی دیگه است...
کاشکی...
اما چرا من احساس میکنم قهقهه‌ی شب درونم هنوز ادامه داره؟
چرا انقدر واقعیه؟»
.
.
.
اگر میخوای به نور برسی، اول باید به شب احترام بزاری...
پوستر جذاب هدیه‌ای از نغمه‌ی عزیزم😘❤
لایک و کامنت و شر یادتون نره عشقا😊

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now