پلکهاش رو روی هم فشرد تا آشفتگی نگاهش سبب شادروانیِ شیطان مجسم کنارش نشه.
دوباره صداش درید صفحهی افکار مشوشش رو: قرار بود تا آخر امروز بهت فرصت بدم و اگر بهوش نیومدی بازی رو تموم کنم...
سهون چشماش رو به ضرب باز کرد و با تعجب کم و آتیش زیاد به جوکر نگاه داد و او بیخیالانه شونهای بالا انداخت و گفت: دیگه داشت از زل زدن بهت حوصلهام سر میرفت خب...
« دل ندارم که بگم دلم تنگ شده بود ولی... فاک...یه چیزیم شده بود وقتی چشمات باز نبودن لعنتی...»
بلافاصله خودش رو سمت سهون خم کرد و در فاصلهی کمی از صورت اون نفسش رو آزاد کرد: اما مثل اینکه برعکس تو، چانیول پارک شانسش زده. شاید هم زیادی باهوشه که پسر کوچولوی بیچاره و بدبختی رو اینجا گِرو گذاشته که حتی مرگ هم بهش پشت کرده...
میشد گفت که به این تحقیر ها عادت کرده؟ یا شاید هم بالاخره می خواست قبول کنه که اونها فقط حقایقی انکار ناپذیر هستن و جوکر اون نامهی اعمالیه که مدام این حقایق تاریک رو جلوی چشماش میاره.
جوکر برای اولین بار احساش میکرد یه چیزی از دستش در رفته. فکرش دنبالِ جوابی بود که غیر خودش کسی نمیتونست پیداش کنه.
«نه. نه... همهی اینا بخاطر اینه که تو قافیهای و من نمیخوام اینجای بازی، قافیه رو ببازم...
Shining and admirable like light,
But You belong to devil and dark night…
درخشان و تحسین بر انگیز مثل روشنایی،
اما تو متعلق به شیطان و شب تاریکی...»
جوکر ظاهر پرسشگرانهای به خودش گرفت و گفت: واقعا چطوریه که سه بار رسما مردی و زنده شده و اینبار هم با یک سکتهی مغزی هرچند خفیف و ایست قلبیای که داشتی هنوز هم زندهای "سهون اوه"؟!
صدای خشدار و بی جونش بالا امد و اینبار لرزش اندک صداش دلیلی به جز بغض بود: چون کاری هست که باید انجام بدم...
خندهی متمسخر روی لبهای جوکر کمرنگ شد و نگاهش کنجکاو...
سهون اینبار پوزخند کمرنگی زد: نترس، کشتن تو نیست...
کشیده شدن انحنای سرخش و نم نم بازشدن شکاف لبهاش و صدای خنده اش...
لبخند کم جون لبهای سهون، خیره به اون خندهای که مثل ده روز (امروز روز دهم است و ساعت حدود سه و شانزده دقیقه بعد از ظهر)پیش وحشت بر انگیز جلوه نمیکرد، اما هنوزم بوی شیطنت میداد.
خندهی کوتاهش رو خاتمه بخشید و گفت: نه، مثل اینکه خاکیای(موجودِ خاکی) مثل تو هم میتونه حس شوخ طبعی داشته باشه و بلده جوک بگه ...
یهویی دوباره تن عقب رفتهاش رو جلو کشید و در فاصلهای به اندازهی دو بند انگشت بین صورتهاشون لب زد: تنها کاری که "هونی" وقت داره بهش فکر کنه، کاریه که تا به حال انجامش نداده، فقط یک چیز و اون "قطعا" نمیتونه حرکت احمقانهای مثل کُشتن من باشه...اون کار....
سرش رو تا بالای گوش سهون کش اورد و حرکت لبهاش روی لالهی گوش سهون باعث گرم کردن تن یخزدهی سهون میشد: زندگی کردنه...
چشمهای سهون تا جایی که میتونستند گشاد شدند.
« این شیطان... عجیبه اگه هنوزم تعجب کنم که این شیطان چطور انقدر از من باخبره؟...»
چشمهای درخشان و مطمئن جوکر عقب اومدند و توی چشمهای سیلوِری و شوکهی سهون خیره شدند.
سهون نگاهش از اون چشمها پایین کشید و آب دهنش رو فرو فرستاد.
ناگهان بدون اینکه بفهمه چه اتفاق لعنتیای افتاد، دست جوکر کنار سرش روی بالشش قرار گرفت و لبهاش به لبهای نرم و سرخ جوکر چسبید.
شاید دو ثانیه گذشت و شاید سه...
احیاناً که زمان متوقف نشده بود، شده بود؟
بنظر میرسید کلید گذر زمان بین لبهاشون گیر کرده و نمیتونه بگذره.
چشمهای کشیدهی سهون، درشت تر نمیشدند و خیره به پشت پلکهای بسته و سایه اندود شدهی مستر حِی خشکشون زده بود.
جوکر با صدای شهوت برانگیزی لبهاش رو از لبهای بی حرکت و شیرینِ سهون جدا کرد و عقب رفت. چشمهای سیاه وحشیش رو با برقِ پر ریشخندی به چشمهای شوکهی پسرک خیره کرد.
گرچه سهون در غرب بزرگ شده بود اما رگ و ریشهی نیمهی شرقیاش و سرباز بودنش همیشه مانع از بروز رفتارهای بی پروای جنسیاش، برخلاف جامعهی پیرامونش، میشد.
شاید از نظر خیلیها، خیلی بچگانه و خارج از استایلش ولی اون اعتقاداتی پاک و خالص رو تمام این سالها در خودش حفظ کرده بود.
مثل اولین بوسه و اولین عشق، که در تصوراتش می بایستی مثل روحش پاک و خالص میبودن.
اما خب...
الان سوال اینجا بود که او در حال حاظر روحی داره؟
اصلا این سهون، همون سهونه؟
روح ضعیف لعنتیش کجا بود که اون الان در حدِ باختنِ اولین بوسهاش انقدر ناتوان بود؟
سهون از وقتی تصمیم به موندن در کاخ دیوانیِ دیوانه رو گرفت میدونست دیگه چیزی برای از دست دادن براش نمیمونه.
اما...
اما چرا اون بوسهی کوتاه و بی اجازه یه جوریش کرد؟ یه جوری که انگار بد نبود... انگار سِرتونین بهش تزریق کرده باشن........
«شت...احمق نشو»
عصبی شد.
نفس حبس شدهاش رو نفس عمیقی کرد و بیرون داد.
اخمی کمرنگی بین ابروهاش نشست و رو از جوکر گرفت و سعی کرد با وجود درد اندکی که در جای جای بدنش بهش هجوم میارن، بشینه.
جوکر خندهی آروم و کوتاهی کرد و بدون اینکه دستی سمتش دراز کنه، با لذت به درد و درموندگیش نگاه کرد.
سهون با زحمت نشست.
جوکر با همون خندهی کج گوشهی لبهای سرخش خودش رو جلو کشید و دستهاش رو لبهی تخت اون گره زد: توی این سه روز یکی از سرگرمی هام این بود فکر کنم که اگر چشمات باز بودن، به اینکار چه واکنشی نشون میدادی و الان... خب دروغ نیست اگه بگم بر خلاف انتظارم خیلی جِنتِل رفتار کردی... البته بعید میدونم بدت اومده باشه...
دوباره خندید و سهون با تعجب دوبارهای نگاهش رو به او داد. تک خندهی شوکهای کرد و همونطور که تنش رو به سمت دیگه ی تخت میکشید تا از جِی دور بشه گفت: تو..تو با من.. چیکار کردی؟!
دستهاش رو به صورت ضربدری روی بالا تنهاش گذاشت.
جوکر نگاه شیطونش رو با نیشخندی بالا اورد و برق دندونهاش هم به سهون پوزخند زدند: آه بیبی، خوشحال نشو، زیاد پیش نرفتم...
سهون خنده های نصفه و هیستریکیای کرد و داشت عصبی میشد: قیافهی من شبیه کساییه که خوشحالن؟! تو به بدن من تعرض کردی لعنتی و من دارم دیوونه میشم از اینکه انقدر لعنتیام که حتی نمیتونم از تنها داریِ کوفتیم محافظت کنم..من.......
جوکر با خونسردی مقابل اون چهرهی نسبتا بی حال و سرخ شده، دو انگشت دست راستش رو روی لبهای نیمه باز سهون گذاشت و گفت: هیـش...
« کیوت جهنمی... راه فراری نیست...»
دستش رو برداشت و بیخیالانه گفت: نمیفهمم چی انقدر خجالت زده ات کرده، من فقط یکم کنجکاو بودم، همین...
سهون لحظه به لحظه بیشتر داشت کنترل خودش رو از دست میداد و مطمئن بود جوکر با نادیده گرفتن حس واقعی سهون یعنی"خشمگین و عصبانی" بودن ، هم همین رو میخواست.
پس دندونهاش رو بهم چفت کرد و چشماش رو بست و نفسهای لرزونی رو رد و بدل کرد.
ندید کمرنگ شدن پوزخند لبهای جوکر رو، درخششِ پر معنای چشمهای تاریکش و بالا پریدن کوتاه جای خالی ابروانش رو...
درنگی میبایست برای اروم شدن...
آروم فشار فکش رو از روی دوندونهاش برداشت و آب دهنش رو به سمت گلوی خشک شدهاش سوق داد.
نفسش رو آه مانند بیرون داد و همونطور که چشمهاش رو، رو به جوکرِ خاموش، باز میکرد با چهرهای بی حالت و ناخوانا گفت: دیگه چی؟ چی میخوای؟ بگو چه کاری دیگه ای هست که باید بکنم یا بزارم بکنی... بگو دیگه چطور میخوای توی این روزهای باقی مونده شکنجه ام کنی...
گوشه ی لبهاش دوباره بالا رفت و سهون برای لحظه ای، فقط تا وقتیکه صدای جوکر بیرون بیاد، به این فکر کرد که آیا سرخی لبهای او، بر لبهایش نشسته یا نه؟
جوکر: احمق...بگو ببینم، تو همیشه انقدرکند ذهن بودی یا تاثیر سکته است؟
سمت سهون متمایل شد با چشمهایی که پر حرف بودند، به زبانی که سهون خوندنش بلد نبود.
آروم بود لحنش و عجیب: هنوز نفهمیدی که این روزای باقی مونده مالِ تو ان؟
سهون چشماش رو ریز کرد.
« میخواد دیوونه ام کنه؟
آره، میخواد دیوونه ام کنه!
وقتی توی چشماش خیره میشم... انگار...انگار......»
جوکر پوزخندش رو غلیظتر کرد.
سهون آب دهانش رو فرو داد.
« میتونه افکار درونم رو ببینه و بشنوه...جوری که انگار خودش از اول اونو بنا کرده...»
جوکر خط انداخت به افکارش: بگو ببینم سهون... بگو توی این روزای باقی مونده چه جوری میخوای کاری رو که تاحالا نکردی انجام بدی؟
« چی میگه این؟ استراتژی جدیده؟
چجوری میخوام زندگی کنم؟
چشماش... اون گودالهای تاریک جهنمی...
جوری نیستن که انگار بهم حق انتخاب داده باشه.
بیشتر شبیه اینه که فقط بخواد جوابم رو بدونه و کنجکاویِ کوفتیش رو ارضا کنه. شایدم نقشهی پلید دیگه ای برای بازی با روح و ذهنم چیده.
بدرک... دیگه چیزی از اوه سهون نمونده که...
و من...
جوابی که جِی منتظرشه رو خیلی وقته پیدا کردم.
شاید دقیقا در همون لحظهای که تیکِت گروگان، اسیر و قربانی بهم خورد...»
نگاه طوسی و شیشهایش مصمم شد و خیلی طول نکشید که جواب داد: قوی...
جوکر که انگار به هدفش رسیده بود، لبهاش رو بیشتر کش داد و به پشتی صندلیش تکیه زد: میدونی چی باعث میشه، عاشقِ این چشمای خمار و تخست بشم؟
منتظر جواب نبود، اما با مکث ادامه داد: انعکاس و بازتابی که از خودم میبینم؛ تفسیرِ تو از من...
سهون: من... چجوری تفسیرت میکنم؟
جوکر از جاش بلند شد: سوال بی مورد نپرس سهون... جوابِ این سوال رو همون موقع که تیکِت گروگان، اسیر و قربانی به خودت زدی، پیدا کردی...
إهن سهون شلوغ شده بود.
« اسمم رو قشنگ تلفظ میکنه...»
لبه ی تخت اومد و یه زانوش رو، روی تخت گذاشت.
روش خم شد و طوری که نفس سهون بِبُره، لبهاش با لمس لاله ی گوش سهون زمزمه کردن: زندگی همیشه اونطوری پیش میره که خود ما "فکر میکنیم" هست... تو پر از کابوسی؟ واقعیتت رو هم بین کابوسات گم کردی؟
سرش رو کمی عقب اورد تا بتونه توی چشمای سهون خیره بشه.
فاصله ی کم صورتاشون و نفسهای جوکر روی صورت پسرک مسخ شده...
انگشت اشارهی جوکر روی سینهی تخت سهون: چراییش رو توی خودت پیدا کن...
عقب کشید.
هنوز هم همون نگاه پر حرف و کجخند ناخوانا...
دست توی جیب شلوار پارچه ای تیره و راه راهش فرو برد، پشت کرد به سهون و به سمت دربی شیشهای و اتوماتیکی که سمت دیگهی اتاق بزرگ و مجهز بود رفت، در همون حال که گفت: اگر تصمیم داری باقی روزای باقی مونده ات رو اینجا بگذرونی که هیچ؛ اما اگر روی جوابت مصممی نذار "رِیچِل" اسیر و پابندت کنه...
وقتی به درب نزدیک شد، درب تا آخر باز شد.
جوکر متوقف شد و رو به سهون گفت: با این دختر....
رو کرد به جورجا که با احترام به جوکر، سر به زیر کنار درگاه و بیرون از اتاق ایستاده بود گفت: اسمت چی بود؟
جورجا که نقابی نیمه روی صورتش داشت، خیلی سریع جواب داد: جورجیا هستم قربان...
جوکر نگاهش رو از سرتا پای جورجا گذروند: نقابتو بردار...
جورجا شوکه سرش رو بالا اورد. اون مقامش خیلی کمتر از این بود که فیس و چهرهای داشته باشه.
نگاه جدیِ اربابش رو که دید، سریع خودش رو جمع کرد و بعد از نیم نگاهی به سهونی که کنجکاو به اون دو زل زده بود، دست برد و نقابش رو برداشت.
سهون سابقا سعی کرده بود مخ جورجا رو بزنه و چهرهاش رو کاملا ببینه اما جورجا همیشه امتناع کرده بود ولی الان خود جوکر میخواست چهرهی اون رو به سهون نشون بده.
« چی تو کلهات میگذره، مسترجِی؟ »
کمی تو صورت او خم شد و آروم اما نه طوری که به گوشهای سهون نرسه، گفت: خیلی شبیه برادرتی، مخصوصا خنده هات...
چهرهی جورجا متعجب، نگران و حتی یکم از توجه ارباب نسبت به خودش هیجانزده شد.
جوکر با پوزخندی عقب کشید: بهرحال.....
رو کرد به سهون و ادامه داد: با این دختر بیا پیشم...
چشمکی جذاب زد.
و دوباره پشت کرد به سهون و چشمهای پر فکر و اخمهای کمرنگش...
باز هم بدون هیچ همراهی...دور شد و پشت دیواری، پیچید و محو شد.
جورجیا جلو اومد و درب رو بسته شد.
نگاه خیرهی سهون از درب گرفته و به جورجا کشیده شد.
« اون اسم جورجا رو پرسید، اما آخرش هم " این دختر" خطابش کرد...»
لبخند جورجا رو با لبخندی بی جون جواب داد.
جورجا کنار تخت ایستاد: حالت چطوره؟
سهون سردرگم و حواس پرت گفت: خوبم...
« اون اسم جورجا رو نمیدونست...جوریه که انگار اسم هیچکدوم از خدمهاش رو جز کریس نمیدونه یا حداقل نمیخواد بدونه...ولی...»
جورجا: خب، میخوای چیکار کنی؟
« ولی اون گفت جورجا شبیه برادرشه! مخصوصا خندهاش؟!»
سهون پتوی مسافرتیِ جنس حوله ایِ آبی رنگ رو از روی خودش کنار زد و همونطور که با دردی که احتمالا به لطف داروهای استاکمن( یا شایدم بوسهی شیطان😏) کمرنگ شده بودند، خودش رو لبهی تخت میکشید، گفت: میخوام یه حموم درست و حسابی کنم...میخوام پوست بندازم. میخوام از شر این پیلهی ضعف لعنتی دورم خلاص بشم، میخوام هوس پرواز فکر اینکه روزای آخرمه رو ازم دور کنه...
نگاه مسخش به نقطهای در افق رو به جورجا داد:
آ راستی جورجا، ریچل کیه؟
.
.
.
راهروی بلند و بالا رو با قدمهای موزون و هماهنگش طی میکرد.
دست راست و دارای نقش و نگارش رو از جیبش در اورد و روی دیوارهایی کشید که ورق و رنگ روشون نفرین سرخ رنگ زیرشون رو پنهان کرده بود؛ انگار انگشانش رو اغواگرانه و نوازشوار بر تنی بکشه.
کشیدگیِ کابوسوارانهی لبهای خونین رنگش و برق دندانهای نیمه فلزیش...
چشمهای تاریک و موحشش...
سر سبز رنگش و صورت سفید رنگش به سمت چپ چرخید.
توقف قدمهایش...
نگاه پر رمزش خیره و صدایش بشاش و هیجانزده، سکوت محیط رو ساکت کرد: مثل اینکه قراره بیشتر خوش بگذره...
نیشخندش به خنده تبدیل شد و خنده اش به قهقهه...
چراغ های دیواری کم جون، خاموش شدند و سرمای قهقهه اش تن کاخِ خندان* رو لرزوند.* اشاره به اسم کاخ که لاف/ لَف می باشد.
.
.
.
اگر میخوای به نور برسی، اول باید به شب احترام بزاری...کامنت و لایک فراموش نشه لاولیز😉❤
عکسها
استایل مستر جِی💜😈
YOU ARE READING
💀APOPHIS💀
Fantasy💥Join us💥 نام: آپوپیس، هیولایی شیطانی در اساطیر مصر که در تاریکی مطلق زندگی میکرد و این ایزد که به شکلی شبیه به مار تشبیه شده است، تهدیدی برای نابودی ایزد روشنایی بود... ژانر: تاریکی رو نشونت میده تا روشنایی رو پیدا کنی... فضا: هوا تاریک و سرده...