×Chapter 57×

113 45 86
                                    


سرنوشت...تقدیر؟
نه... حتی به گه کشیده شده‌ترین تقدیرها هم این رنگی نبودند.
قدم زدن توی خیابونهای نفرین شده و تنفس توی هوای مسموم گاتهام زیر نور ماه حیله‌گرش، مغز تسخیر شده‌اش رو بازتر میکرد.
اولینبار که به این شوخیِ بزرگ و سیاه و سفید پی برده بود، اتاق کنفرانس پایگاه کلور نبود. اولینبار حتی جایی دور از این شهر فلاکتباری که بدجور به مذاق سهون و روح دیوانه‌اش خوش اومد، بود.شاید میشه گفت وقتی بود که فهمید زندگی انسانها قیمتِ گزافِ چه بازیها و قمارهای کثیفیه. همون موقعی که توی پرونده‌های رنگارنگ ،نقش کله گنده‌ها رو دید و افسر مافوقش بهش گفت "فقط چشمات رو ببند" همون موقع که زدن پشت دهنش و تهدیدش کردن که میفرستنش جایی که حتی چند ماه هم دووم نمیاره. و پسر تخس برمودا چیکار کرد؟  برای منتقل شدن به گروهی که اسم دومش "جوخه‌ی انتحاری" بود، درخواست داد. سهون تنها کسی بود که با کمال میل اینکار رو کرد چون حداقلش گاتهام دو رو نبود. بدون اینکه پشت آرم سازمان ملل و پرچم صلح قایم بشه تاریک بودن رو فریاد میزد. بودن کنار مردانی که پشت نقابهاشون پنهان شدن حالش رو بیشتر از نفس کشیدن توی شهر پر تعفن گاتهام بهم میزد.
وقتی پا اینجا گذاشت دوباره کابوسهایی که دوران کودکی و نوجوونیش رو پر از ناآرومی و آشفتگی کرده بودند، برگشتند. کابوسهایی که سالها برای پشت سر گذاشتنشون جنگیده بود. اما با وجود اون کابوسهای کهنه، این شهر باز هم براش قابل تحمل و حتی سکوت وهم‌آور و سردش، آرامش‌بخش بود؛ به طرز غیر عادی‌ای احساس میکرد به اینجا تعلق داره، دقیقا همین حسی که الان داشت.
رازهای سر به مهرِ توی پرونده ها و دستهای پشت پرده‌ی قدرتداران سیاسی و اقتصادی اینجا هم برای سهون رو شد ولی چون فقط یه سرباز بود باز هم دهنش بسته موند.
به خیابونی آشنا رسید.
مدتها پیش هم اینجا قدم زده بود ولی اون اوه سهون کجا و هونِ الان کجا...
مقابل دیواری آجری متوقف شد و خط خطی ها و طرحهای رنگارنگ اسپری روی دیوار خیره شد. پوزخندی به لبهای تیره‌اش نشست.
نماد گروه جوکر بین اونها براش چشمک میزد. اون موقع اولینبار بود که این نماد رو دید و اون زمان این طرح براش حکم یک نقاشی خلاقانه و هنرمندانه رو داشت و الان... الان حقیقت پشت اون رو میدونست...
این نمادِ شیطان حاکم بر این سرزمین بود.جوکر... همون موجودِ تاریک که خیلی حرفا پشت سرش بود و اغلبشون شبیه شایعه ها و دروغای کمیکی‌ بودند. اما سهون ظلمت، دو رویی و حقه بازی اون شاه اشرار رو با چشمایی خودش دیده بود و طعمشون رو چشیده بود. همه‌ی شناخت کوتاه اما عمیقی که سهون درباره مستر جِی بدست اورده بود بهش تلنگر میزد که حتی با وجود این ماموریتی که با موفقیت انجام داده، باز  هم جوکر برنامه هاش رو بخاطر پسر تخسی که زیاد از حد هم کنجکاوه و به شدت قصد نزدیک شدن بهش داره، بهم ننمیزنه و به احتمال زیاد تصمیم میگیره شرش رو کم کنه.
سهون چرخید سمت ماه پشت سرش که با پوزخندی افکارش رو تایید میکرد. خاکستر چشماش، برقِ شیطانی ماه رو یه جا بلعید و تلألو اون درخشش درحال مرگ توی اون چشما میتونست شیطان رو هم به سجده وادار کنه اما کجا بود شیطان که زمزمه‌ی عصبی و مصمم سهون رو بشنوه و ایمان بیاره؟
سهون: دیگه هیچ جوره نمیتونی از دستم خلاص بشی... دارم میام تا تو رو تصاحب کنم...

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now