×Chapter64×

95 42 39
                                    

قشنگا نظر یادتون نره! میتونید برای هر پاراگرافی که دوست داشتید نظر بزارید😃



♠♠♠
«با بغض سنگینی که توی گلوش احساس میکرد گفت: تو تصمیم به نابودی جهان و به پا کردن جهنم داشتی...من...من نمیتونستم بزارم اینکار رو انجام بدی...

-: تویی که ادعای عاشقی میکردی و میگفتی من در احساسم صادق نبوده ام...تو شدی همان که با ارمغانی که بهت عطا کرده بودم، مرا برای ابدیت به خفتن وا داشتی...

+: من... من مجبور شدم... فقط من میتونستم متوقفت کنم و تو در راهت مصمم بودی...من هیچوقت برات کافی نبودم...

-: تو این را دانستی چون من با تو صادق بودم... اما قسم به دنیایی که مرا فدای آن کردی، قسم به آسمانی که شبهای گذرا دارد...قسم به وجودِ روشنِ تو که تک خورشید دنیای تاریک و ابدی من بودی...زخمی را که به من چشاندی، با شیرین‌ترین حلاوت به تو  باز خواهم گرداند...

ضربان قلبش انقدر محکم به سینه اش کوبید و اسم "چان" رو نبض شقیقه‌اش کرد که صداش تمام دنیاش رو پُر کرد و پوزخندی وحشی به لبهای شیطان مقابلش نشوند.

-: تو گفتی پس از من، وجودت برای هیچ وجودی نخواهد تپید؛ من چشمانِ نورانی و روشنت را دیدم، اما میدانستم که نباید باورشان کنم...من به تو گفتم که به نابودی کشاندن من، پایانش نخواهد بود؛ اما بهتر بود تو مرا باور میکردی...

صدای قهقهه‌ی مخوف و شیطانی‌ش بعد از صحبتش خلاء اطرافشون رو در هم شکست.

نفسش برید: نه... نه، تو نمیتونی...من..من نمیذارم... نمیذارم... نمیذارررررم...»
.

فشار و گرمای دستی روی شونه‌اش باعث شد چشمهای سرخش رو با شتاب باز کنه و سرش رو سمت صدای بم و محکم چانیول که خطابش میکرد بچرخونه: بکی...حالت خوبه؟

این سوال رو اخیرا زیاد میشنید و دوست داشت در جواب فریاد بزنه که "نــــــه... خوب نیستم...اصلا خوب نیستم..."
اما در عوض لبخندی محو به اجبار روی لبهای خشک شده‌اش نقاشی کرد و گفت: اوهوم...

چان لیوان آبی رو که به دست داشت سمتش گرفت و  لبخندی دلگرم کننده به روش زد که بغض بکهیون رو سنگین تر کرد. سریع لیوان رو گرفت و سر کشید،  تا بلکه این آتیش درونش از چشماش بیرون نزنه...

چانیول روی صندلی کنار بکهیون، مقابل دیان شکسته و سر افکنده نشست. نگاهش رو توی اتاق چرخوند. حالش از این وضعیت بهم میخورد. از اینکه فقط به همین چند نفری که الان دورش هستن میتونست اعتماد کنه. انگار کلور معنای خودش رو از دست داده بود و چانیول میترسید که خودش هم گم بشه؛ اونوقت چه بلایی سر افراد بی گناهش می اومد؟

نیم نگاهی به بکهیون رنگ پریده انداخت و بعد با اخم کمرنگی بین ابروههای خوش حالت و پر پشتش، خطاب به دیان گفت: خب... بگو ببینم دیگه کی توی پایگاه مثل توعه؟

دیان سری به چپ و راست تکون داد و با صدای گرفته گفت: نمیدونم... اما مطمئنم فقط من نیستم، چون جوکر کسی نیست که به اطلاعات یه نفر اعتماد کنه...

چان: اطلاعات رو چطور منتقل میکردی؟

دیان سرفه ای کرد که کمی گلوش باز بشه: اغلب با واسطه یا از طریق سایتها و کامنت، اما گاهی مجبور بودیم شخصا بریم کاخ...ارتباط گرفتن باهاشون هربار به شدت ناامن بود و خطر لو رفتمون رو داشت. انگار که چندان براشون اهمیتی نداشته باشه...

یوکی‌مورا: اصلا هدفش از جاسوسی ما رو کردن چیه؟

چارلی: دقیقا...اونا که بزرگتر از ما رو زدن ترکوندن؛ چرا با گروه خودجوش و جنبشی مثل ما از این بازیا دراوردن؟

دیان: ما اجازه‌ی پرسیدن دلیل نداشتیم...فقط باید دستورات رو دنبال میکردیم...

کاستاس: به غیر از اطلاعات دادن بهشون، چه دستور دیگه ای داشتی؟

دیان سر نبض‌دارش رو توی دستاش گرفت و بعد از مکثی گفت: بعد از اتک و غلبه‌ی دارک توی شهر و انفجار پایگاه ها، ازم خواستن که نامحسوس و جوری که انگار انتخاب با شماست، به اینکه جوکر توی جریانات حمله دخیل نبوده و ممکنه بتونه یه راه چاره باشه اشاره بکنم و توجهتون رو بهش جلب بکنم...

کاستاش آهی کشید و با اخم به صندلیش تکیه داد: پس همه‌اش از خیلی قبل تر برنامه ریزی شده بود...اما آخه برای چی؟ برای رسیدن به چی؟

چان: چیزی که دنبالش بود و شرط معامله‌مون بود...مثل اینکه جوکر بهتر از ما خودمون رو میشناخته و میدونسته ما حتما میتونیم بروس وین رو براش  پیدا کنیم...

بکهیون: سهون چی؟ به اونم  اشاره ای کرد؟

دیان : توی اطلاعاتم به اون هم یه اشاره‌ی کوچیک کردم و درحالیکه انتظارش رو نداشتم ازم خواستن که هرچی راجع بهش میدونم رو براشون بفرستم...بعد از اون دیگه هیچی درمورد سهون نخواستن و بهم هم نگفتن که برای دزدیدن بروس وین میاد پایگاه...

چان در فکر فرو رفته بود آروم زمزمه کرد: از اول هم میدونست میتونه سهون رو به خودش جلب کنه، برای همین چشمش دنبال اون بود...لعنتی! الان که فکر میکنم میبینم حتی تعداد صندلیهای میز مذاکره و طرز چیدمانشون هم حساب شده بوده...

چارلی خطاب به دیان گفت: فکر میکنی برای چی برات پیغام تهدید فرستادن؟ اصلا معنی اون نامه چیه؟

دیان وقتی سرش رو که مدام تیر میکشید و درد داشت سمت چارلی چرخوند نگاهش با نگاه سرخ سباستین برخورد کرد. اما فکر به انگشت خواهر عزیزش اون رو به خودش اورد و نگاهش رو دوباره پایین انداخت: هیچکس توی نباید جوکر رو دست کم بگیره... میدونستم دیر یا زود تاوان دروغی رو که درمورد بی کس و کار بودنم بهش گفتم رو ازم پس میگیره اما...اما...جورجا....

بغضش اجازه نداد ادامه بده. سعی کرد خودش رو جمع و جور کنه و با نفسهای عمیق گفت: هیچی از اون نامه نمیدونم و فکر نمیکنم خطابش با من باشه، همونطور که جسد ریدلر پیغامی برای چانیول بوده...

بکهیون به این فکر کرد که اون نامه مستقیما تهدیدی به خودش و گذشته‌ی نفرین شده ای که هیچوقت فکر نمیکرد دنبالش بیاد، بوده و  هشداری برای بیداریش...

و چانیول داشت به این فکر میکرد که اگر در نظر بگیریم که جوکر همیشه ده قدم از اونها جلوتره پس جسد ریدلر پیغامی برای چانیول نبوده، اون هدیه‌ای از طرف ارباب برای مستر پنگوئن بوده.

البته این درحالی بود که چانیول هنوز از این بیخبر بود که این هدیه در واقع از سوی جوکر فرستاده نشده و منشاء ایده‌اش از جایی دیگه است، جایی دور و مدفون در اعماق دریای شیطان!

چان سرش رو بالا اورد و گفت: گفتی پنگوئن بهت یه ماموریت داده بود که ننتونستی انجامش بدی و گیر جوکر افتادی؛ پنگوئن ازت چی خواسته بود؟

دیان که احساس میکرد هر لحظه سرش بیشتر به انفجار نزدیک میشه، سرش رو توی دستاش فشار داد و به زحمت حافظه‌ی دستکاری شده‌اش رو زیر و رو کرد.

دیان: نمیدونم...یادم نیست دقیقا...

بکهیون با دیدن قطره های سرخ رنگی که از سمت سر پایین افتاده‌ی دیان روی میز میچکه، از جاش بلند شد و اون رو صدا کرد: دیان!؟

دیان سرش رو بالا اورد و همه با دیدنِ چشمهای وق زده و خونآلود و دماغ پر خونش از جا پریدند.

دیان که انگار هنوز داره دنبال جواب چانیول میگرد، گفت: فکر کنم...فکر کنم گفت دنبال یه کتاب بگردم...یه کتاب بزرگ و قدیمی...یه کتابِ.. سیاه...مثل تاریکی...مثلِ.....

صورت دیان شروع به سرخ شدن و التهاب کرده بود و صداش داشت تغییر میکرد.

سباستین تنها کسی بود که بی معطلی جرات کرد جلو بره و با نگرانی و گریه صداش کنه: دیاااااان!

دیان که کله‌ی بزرگ شده اش باعث شد موهاش در لحظه بریزن پایین و یکی از چشماش از جا دربیاد آخرین کلماتش رو طوطی وار به زبون اورد: مثلِ.. شبِ.. ابدی؟

سب به یک قدمی دیان رسیده بود که چان و بک با هم دیگه فریاد زدند: بخواب رو زمین!

صدای انفجار اتاق چانیول رو پُر کرد و بعد از اون صدای سوت ممتدی که توی سر همه پیچید.

سباستین با چشمهای شوکه و ظاهری سرتا پا خون آلود نگاهش از سر منفجر شده‌ی عشقش به سمت تراشه‌ی غرق خونِ روی میز کشیده شد. حرف طلایی “J” حتی از میون اون همه خون هم برق میزد.

💀APOPHIS💀Where stories live. Discover now