لیام شیرین خندید و بوسهای به ته ریش های کوتاه شدهی زین زد. بعد از اون ماشین رو روی دو طرف سر زین کشید و فقط چند میلی متر ازشون باقی گذاشت با انگشتاش موهای وسطش رو بالا گرفت و فق چند سانتشو کوتاه کرد.
-واقعا روش عجیبیه!..چجوری داری کوتاهش میکنی دیوونه؟
+برا خودمم اینکارو میکنم! واسه همین یاد گرفتم
-استعدادات روز به روز زیادتر میشن! دستات خیلی هنرمندن!
هر دو به حرف دو پهلوی زین خندیدن و لیام با اتمام کارش بلند شد و جلوی آینه رفت و به محض کشیدن ماشین بغل سرش داد زین بلند شد.
-فااااک! نه لیام اینا تازه داشتن شبیه فرفریات میشدن!!!
لیام نیشخندی زد و سمت دیگهی سرش رو هم زد.
+واسه همین میزنمش
-تو خیلی بی عاطفهای و بی سلیقه! عوضی من به اون موها یه حس خاص دارم
+شایدم واسه این میزنمش
-فاک یو
زین گفت و دوش آب رو باز کرد تا خودش رو بشوره باکسرش رو در آورد و نگاه خیرهی لیام رو روی پایین تنش حس کرد. پوزخند زد و چرخید تا از توی آینه اونو ببینه.
-به چی نگاه میکنی توله؟
لیام صداشو صاف کرد و و نگاهشو به خمیر اصلاح دوخت! زین بلند خندید و لبخندی رو روی لبهای لیام مهمون کرد!
-درکل اگه خواستی تعارف نکن! شما از این حرفا باهم ندارین!
+زین خفه شو!
-اوه بیبی مودب باش!
فاکی به زین نشون داد و تیغ رو روی صورتش کشید! همزمان با تموم شدن کارش زین از زیر دوش بیرون اومد و حولش روذور خودش پیچید به سمت لیام رفت و ناگهانی لپش رو محکم گاز گرفت.
+آخ آخخخخ!
-اوممم پسرم نرم شده
لیام با اخم لپش رومالید و با مشتش به شکم زین کوبید
-اوپس درد داشت!
زین مسخره کرد و بدون معطلی از در بیرون رفت! با خوشحالی زیر لب آهنگی زمزمه کرد و لباسای بافتنی که لیام مجبورش کرده بود برای روز کریسمس بپوشه رو به تن کرد. دستی به موهاش کشید وجلوی آینه رفت! از دستپخت لیام خوشش اومده بود!...اون پسر واقعا با دستاش خوب کار میکرد!
از توی کشو جعبهی کادویی رو درآورد و به سالن رفت تا اونو کنار درخت تزئین شده و باقی کادوهایی که دیروز رسیده بودن بزاره! کادوهایی از طرف خونوادشون، لویی و صد البته دن!
دیروز همزمان با تزئین درختشون که تبدیل به یکی از قشنگترین خاطرههاشون شده بود کادو ها به وسیلهی پست می رسیدن و زین به سختی تونسته بود کنجکاوی و هیجان لیام رو مهار کنه و کادوها رو باز نشده باقی بزاره!
وقتی هم که کادوی دن رسید لیام به مدت ده دقیقه با زین حرف نزد و قهر بود و تنها با این شرط که اونو با دستای خودش پشت درخت پرت کنه قبول کرد که راهی زباله ها نشه! زین به این کار دن عادت کرده بود! همیشه روز تولدش و کریسمس از اون کادوهایی دریافت میکرد ولی حواسش نبود از این به بعد لیامی تو زندگیش هست که فقط..یکم!!! حسوده!
KAMU SEDANG MEMBACA
Yellow&red {Z.M}{completed}
Fiksi PenggemarZiam Good story 🙂💛❤ زود قضاوت نکنید داستانو چون ماجرا داره! یه زندگی آروم از زیام که خب مشکلاتی هم سد راهشون میشه و اونجاست که باید برای موندن و جنگیدن یا جا زدن تصمیم بگیرن!