+ممنون تاحالا کسی بهم نگفته بود

زین اخم کرد: چطوری اطرافیانت انقدر بی دقت بودن؟! و‌قشنگیاتو ندیدن؟!

لیام حس کرد کمی فقط کمی شاید یه درجه هوا گرم تر شده تاحالا نشده بود یه پسر از راه برسه و چهره لیام رو بررسی کنه به اجزاش بگه خوشگل و...خاص. 

لیام با لبخند سرشو انداخت پایین و گفت: هی تو داری منو خجالت زده میکنی!

-کامان پسر من نمیخوام تورو به یه قرار دعوت کنم...حداقل نه به این زودی

هر دو زدن زیر خنده و لیام میون خنده هاشون گفت: 

+تو اهل اینجا نیستی درسته؟!

-نه من بردفورد زندگی میکنم!

+اوه! چند وقته اومدی لندن؟!

-راستش حدودا چهارساعته!

ابرو های لیام بالا رفت پس این پسر مسافر بود. نمیخواست فضولی کنه ولی خب کلمه کنجکاوی رو مثل یه پرده جلوی ذهنش کشید سعی کرد سوالشو به این واژه ربط بده.

+تنها اومدی؟!

-آره 

+مگه ۱۸ سالت شده؟! فک میکردم هم سن منی!

-آره همش سه ماهه ولی صبر کن ببینم بهت نمیاد زیاد هم کوچولو باشی.

+نیستم چهار ماه دیگه ۱۸ سالم میشه 

-خب پس تو هفت ماه از من کوچکتری! واقعا خوشحال شدم.

+همش هفت ماهه!!!!!

زین با خنده مشت آرومی به بازوی لیام زد: به هر حال من بزرگترتم

+تو خیلی بدجنسی!

-با بزرگترت درست صحبت کن

+میدونی که لازم نیست هی تکرارش کنی؟

-نه تا وقتی که دارم ازش لذت میبرم! 

زین تک خنده‌ای کرد و همبرگرش رو که کاملا سرد شده بود بالا آورد و با یه حرکت همشو تو دهنش جا داد لیام اما داشت با خودش میجنگید که دوباره پرده کنجکاوی رو روی ذهنش بندازه یا نه که خب موفق شد!

+اوومم...نمیخوام فضولی کنم تو برای چی اومدی لندن؟!

-خب من برای مسابقه استعداد یابی که برگزار میشه اومدم اول یه ویدیو از خودم فرستادم و مثل اینکه اونا خوششون اومده و باهام تماس گرفتن که باید بیام لندن.

لیام اون برنامه رو می شناخت و دنبال میکرد پس زین خوانندگی میکرد سعی کرد میل به شنیدن خوانندگی اون رو نادیده بگیره و گفت:

+هی من واقعا امیدوارم موفق بشی..کی اجرا داری؟

زین گوشیش رو چک کرد و گفت: نیم ساعت دیگه باید اونجا باشم ولی نمیدونم کی پخش میشه!

Yellow&red {Z.M}{completed} Where stories live. Discover now