🩸 Hannibal X Will 🩸

1.7K 130 69
                                    

اگر درخواستی دارید پیام بدید یا کامنت بذارید

(درخواستی)

✯✯✯


هانیبال لکتر وقتی اولین بار ویل گراهام رو دید فقط میتونست تو یه کلمه توصیفش کنه.

'شکننده'

ویل گراهام با اینکه خودش رو در پرونده ای که درمورد دختران دانشگاهی دخیل کرده بود ولی درموردش بی میل بود.

جک کرافت تونسته بود به وسیله ی توانایی خاص ویل پرونده هایی که در حلشون مشکل داشت رو ، حل کنه. توانایی که اجازه میداد ذهن قاتل رو ببینه و حتی مثل خودشون فکر کنه ، طرح قتل رو مثل خودشون بکشه و جزئیات صحنه ی قتل رو شبیه سازی کنه.

"این طرح منه."

این حرفی بود که معمولا وقتی که پاندولی نامرئی توی ذهنش تاب میخورد به خودش میگفت.

ویل معمولا توی اکادمی FBI درس میداد چون به نظر خودش برای رفتن به صحنه ی جدم پایدار نبود ولی با مقاومت شدید جک، تونستند متقاعدش کنن و به عنوان ' مامور ویژه ی تحقیق ' استخدامش کنن.

جک حتی ویل رو با هانیبال لکتر، روانشناس قانون ، اشنا کرد تا هم شریک ویل در پرونده های جرایم باشه و هم روانپزشکش تا وقتی به موقیت ' نزدیک شدن ' رسید کمکش کنه تا برگرده.

در شروع کار ویل سرسخت بود و سعی میکرد خودش رو دور کنه. ولی بعد از گذشت زمان شروع کرد به اعتماد کردن به هانیبال و اینکه دیدگاه متفاوتشون رو بپذیره. هانیبال هم ، ویل رو مثل یه دوست میدید ؛ با اینکه طرف مقابلش یکم دراینباره کند بود.

یه چیزی درمورد ویل مجذوبش میکرد. همینطور متوجه شده بود که ویل مریضه و این رو به وسیله ی حس بویایی قویش میتونست تشخیص بده.

میتونست حدس بزنه الطحاب مغزیه ولی تصمیم گرفت دراینباره چیزی به مرد نگه تا بتونه کامل بررسیش کنه و زیر نظر داشته باشدش.

"من تو خواب راه میرم دکتر.تجربه ی توهم هم داشتم. فکر کنم باید یه اسکن از مغز بگیرم...."

دکتر لکتر به یکی از دوستای قدیمیش دکتر ساتکلیف نشونش داد. اما لکتر به همکارش گفت که درمورد مریضی دروغ بگه تا بیشتر رو ویل تحقیق کنه.

ویل به خاطر اینکه چیزی پیدا نشده بود خیلی عصبی بود چون مطمئن بود از لحاظ طبی مشکلی داره. همین موضوع هانیبال رو سرگرم کرده و این وضعیت با ویلی که از توهم های پی‌درپی ، گم کردن زمان عذاب میکشید ادامه پیدا کرد.


✯✯✯

پلکی زد و نفسش توی سینش حبس شد وقتی خودش رو ایستاده جلوی در خونه ی دکتر لکتر پیدا کرد. سریع استینش رو گرفت و کمی بالا زد تا ساعت رو نگاه کنه. ساعت ۹:۰۰ شب رو نشون میداد. صورتش از گیجی و عصبانیت مچاله شد.

Favourite OTPTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang