🖤 Venom X Eddie 🖤

931 128 49
                                    

اگر درخواستی دارید پیام بدید یا کامنت بذارید.

✯✯✯


شب و روز مثل بافتی طولانی بهم پیچیده شده بودن. تقریبا یکسان بودن، گرم و تبدار، گیج کننده و تیره.

پرده ها کشیده شده بودن تا از هرنوری که سعی میکرد به داخل نفوذ کنه جلوگیری کنن. ادی کاری کرده بود که اتاق مثل غار بنظر برسه. تخت پر بود از ملافه و پتو که روی هم جمع شده و لونه ی پتویی رو به تصویر میکشیدن.

شیشه های تقریبا خالی ابجو و انرژی زا روی زمین پخش بودن. تلویزیون در اتاق کناری با صدای خیلی کم درحال پخش بود و به جای سرگرمی صدای پس زمینه ایجاد کرده بود. بهرحال ادی زیاد نمیتونست بهش نگاه کنه، چون باعث سرگیجه و سردردش میشد. این قضیه شامل گوشی همراهش که کنار پاتختی همراه قوطی قرص سرما خوردگی ول شده بود، هم میشد.

در یک کلام ادی به بدبختی دچار شده بود، همراه با آنفولانزایی که تا ابد ادامه داشت و از بین نمیرفت.

شبها بخاطر تب و لرز بیدار میموند و صبحا از خستگی و بیخوابی بیهوش میشد. غیر از دراز کشیدن روی تخت و لرزیدن کار دیگه ای نمیتونست بکنه.

ادی

عمق صدای ونوم داخل سرش به حدی بود که باعث بیشتر شدن سر دردش و خارج شدن غرلندی از بین لباش شد. برای فرار از درد، سرش رو بیشتر داخل بالش فرو برد.

دردی که داخل گیجگاهش حس میشد تمام رسش رو کشید درنتیجه فقط تونست زمزمه کنه :

"چیه وی؟"

هنوز مریضی

"اره، مریض بودن خیلی افتضاحه رفیق"

کمی شقیقه اش رو مالید تا از دردش بکاهه.

چرا بهتر نشدی؟

ونوم اصرار بیشتری روی موضوع کرد. نگرانی به وضوح توی لحنش اشکار بود. ادی در جوابش شونه ای بالا انداخت و درحالی که پتو رو محکمتر دور خودش میپیچید سعی کرد با حالت تهوع مبارزه کنه.

گفتی زود خوب میشی ولی هیچی تغییر نکرده ، ادی.

"نمیدونم- باشه؟ فقط....بذار بخوابم."

باید بری پیش دکتر

واقعا درک نمیکرد این همه اطلاعات رو از کجا به دست اورده، تا دیروز غیر از خوردن سر مردم برای دوری از مشکلات کاره دیگه ای بلد نبود و الان با اعتماد به نفس قضیه ی دکتر و بیمارستان رو پیش میکشید.

"وسعم نمیرسه."

با غرلندی زیر لب جوابش رو داد که باعث شد ونوم صدایی از عصبانیت بوجود بیاره.

Favourite OTPNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ