"28"

1.4K 160 160
                                    

همه چی ذره ذره تموم میشه، خیلی خلاصه و مختصر به خودت میای و میبینی نیستی
ساعت 3:05 صبح بود، زین خیره به دیوار خالی و سفید روبروش دستاشو رو دور زانوش پیچیده بود و چونشو رو زانوش تکیه داده بود
نگاه غمگین و مظلومش داشت دیوار رو می‌شکست.

آروم بلند شد و سمت اتاق رفت
خودکار و کاغذ سفید و بدون خطی برداشت جلوی آینه ایستاد، شونه رو برداشت و موهاش رو مرتب کرد
لیام وقتی رفته بود سوییشرتش رو گذاشته بود درواقع زین ازش خواسته بود
اونو پوشید، زیادی گشاد بود و چون زین به تازگی خیلی ضعیف و لاغر شده بود سمج از شونه هاش میوفتادن و زین مدام اونارو برمیگردوند روی شونش
لبخند عمیقی زد و روی میز آشپزخونه نشست
گوشیش رو درآورد و بعد از چک کردنش باطریش رو درآورد و توی جیب سوییشرتش گذاشت
خودکار رو برداشت و دست های لرزونش رو کنترل کرد
ساعت 3:20 دقیقه ی صبح بود.

"لیام عزیزم،
میتونم چیزی بهت بگم که عشقم رو ثابت کنه؟
میتونم بگم چقدر دلم برات تنگ میشه؟
من عاشق توام عزیزدلم
عاشق تو و هرچیزی که مربوط به توعه عاشق نوع خندیدنت وقتی سرت رو پایین میندازی و گردنت رو کج میکنی، عاشق چال گونتم
عاشق خودت
دلم برای لمست، حست، بوی موهات، نرمی گونت، بغلت، حس امنیتت، غرغر های بچه گونت، مثل باباها رفتار کردنت، چشمای معصوم و بی گناهت، عادت های عجیب و غریبت تنگ میشه
دلم برای همه چی تنگ میشه، حتی اون پتوی بنفش کوچولو"

خودکار رو پایین گذاشت و برای خودش آب ریخت چندتا یخ توی آب گذاشت و منتظر موند که سرد شه
دوباره خودکار رو برداشت و ادامه داد.

"عزیزم، اونقدری ازت دور نمیشم که یادم بره چقدر دوستت داشتم ولی دلمم نمیخواد زندگی بدون تورو یادبگیرم پس بیا خوشحال باشیم که زندگی وجود نداره
میخوام لبخند خوشگلت رو ببینم میخوام وقتی میخندی چشمات بخندن تدی بر نرم کوچولوی من.
دلم میخواد همه چی برات رو به راه باشه؛
میخوام عاشق شی.
قلبت بدون منم بتپه.
میدونی که حاضرم هرکاری برات بکنم، حاظرم جونمم برات بدم که خوب باشی و کوچیک ترین ضربه ای بهت نرسه.
یادته یه روز بهت گفتم بدون تو من مثل یه پسر بچه کوچولوی بی دفاعم که با عصبانیت همه گلدونا رو شکسته و حالا ترسیده زیر میز قایم شده و تو نجاتم میدی؟
من هنوزم یه پسر کوچولوی بی دفاعم با این تفاوت که دیگه تویی وجود نداره که نجاتم بده
من بهت فکر میکنم، همیشه حتی وقتی نیستم و نیستی
اگه چشمات اشکی شه هیچوقت دیگه دوست ندارم میدونی که کوچولوها چقد لجبازن"

داشت سعی میکرد جمله ای که تو ذهنشه رو بدون هیچ ایرادی روی کاغذ بیاره، به خیال خودش فکر میکرد میتونه با چاشنی بانمک بودن چیزی از درد وحشتناک اون نامه کم کنه ولی اشتباه میکرد.

"من خستم اما تو برای من فوق العاده ای جوری که بدنامون باهم چفت میشه وقتی بدون اینکه حرفمونو به زبون بیاریم میدونیم قراره چی بگیم جوری که تو چشمات غرق میشم
وقتی تو بغلت زندانی میشم و تنها جاییه که میتونم همیشه توش باشم و هیچوقت دلم برای دنیای بیرون تنگ نشه وقتایی که لباساتو میپوشم و انقد واسم بزرگه وقتی حسودی میکنی"

شب طولانی بود، هنوزم شکلات هایی بود که خورده نشده بود.
مشکلاتی بود که زین باهاش روبرو نشده بود
آدم هایی که هنوز باهاشون آشنا نشده بود
خیابون هایی که ندیده بود
سفر هایی که نرفته بود
نقاشی هایی که کشیده نشده بود
عکس هایی که گرفته نشده بود
همه و همه هنوزم انجام نشده بودن ولی زین خیلی خسته تر از این حرف ها بود
دلش میخواست همین الان لیامو داشته باشه که بغلش میکنه ولی همه چی تموم شده حساب میشد.

اون شب رگ ها زده شد
تیغ ها خونی شد
پوست ها از هم باز شد
و لیامی که دیگه زین نداشت.

                             **

و این پایان چاکلت انجل بود.
ممنونم که همراه بودید💙

من اینجام که برای آخرین بار نظرتونو بدونم(:🐚

عشق و شکلات🍫❤

chocolate angel [Z.M]حيث تعيش القصص. اكتشف الآن