"17"

834 175 189
                                    

•بهتره تا وقتی همه چی خوبه ازش لذت ببری تو نمیدونی فردا داریش یا نه•

"میدونی داری چه فاکی انجام میدی؟"

لویی دستای لرزونش رو عصبی روی صورتش کشید و اون هارو روی چشمش نگه داشت، توضیح احساساتش سخت تر از اون چیزی بود که انتظار میرفت.

هری گوشه ی کاناپه خودش رو جمع کرد بود و اشکاش بدون کنترل روی گونه هاش میریختن
نفساش رو تند تند بیرون میداد و خودش رو واسه هرچیزی آماده کرده بود.
با چشم های ترسیده و لرزون به لویی که خیلی عصبی و کلافه بنظر میرسید خیره شد، جرعت نداشت چیزی بگه چون میدونست مقصر خودشه.

"واسه...فقط واسه پول؟ ما مگه مشکلی داشتیم که میخواستی همچین کاری کنی؟ نمیفهممت، نمیفهممت"
حرفاش رو با داد گفت و گلدونه روی میز رو با شدت روی سرامیک انداخت
گلدون با صدای بدی شکست و بعد این صدای گریه ی هری بود که اونجارو پر کرد.

"دست خودم نبود میفهمی؟ مست بودم نمیفهمیدم
مگه کم گند کاریای تورو جمع کردم وقتی تو کلابای پایین شهر ولو بودی؟"

هری بالاخره دست از سکوت برداشت و با داد حرف هاش رو توی صورت لویی کوبید.

"من مجبورت نکرده بودم جمعم کنی، فقط یه هفته نبودم..."

حرفش رو خورد و سرش رو پایین انداخت صداش رو آروم کرد و دوباره به چشم های هری خیره شد.

"یه هفته هری"

گفت و از کنار هری رد شد در خونه رو با شدت بست و حالا هری، تنها با چشمای قرمز و پف کرده کف آشپزخونه نشسته و بود و به حال زارش فکرمیکرد
دورش خالی بود، همینطور مغزش و قلبش حس میکرد یه ننگه که هرلحظه باعث دردسر و عذابه همه چی خوب داشت پیش میرفت و لعنت بهش اون خرابش کرد.
قرار نبود اینجوری پیش بره، باید آروم تر و بی سرصدا، جوری که کسی نفهمه باشه.

.....................

"بس...کن"

زین با خنده گفت و شونش رو بالا اورد و روی گوشش گذاشت، قلقلکای لیام نمیزاشت خوب حرف بزنه چون اون به شدت رو گردنش حساس بود.
لیام با ذوق به زین نگاه میکرد وقتی کلافه گردنش رو میپوشوند و با دستای کوچیک و کم جونش لیام رو هول میداد، لیام بیشتر از قبل بهش نزدیک میشد.

"تو که زور منو نداری کوچولو"

لیام با خنده گفت و ابروهاش رو بالا انداخت

"کی گفته؟ دارم"

"شاید بعدا به یه نتیجه ای رسیدیم"

زین بی توجه به لیام یه کتاب از کتابخونه برداشت و روی کاناپه خودشو ولو کرد و عینکش رو زد.
این اولین باری بود که بدون خجالت از لیام پیشش عینک میزد.
لیام کنار زین نشست و چندثانیه بهش نگاه کرد بعد سرش رو روی پاهاش گذاشت و پاش رو از روی دسته ی کاناپه اویزون کرد.

chocolate angel [Z.M]Where stories live. Discover now