"21"

836 162 324
                                    

"چقدر باید منتظر بمونم؟"

لویی با کلافگی پاهاش رو روی زمین میکوبید و نفس های تند میکشید، کلافه دور خودش میچرخد چون بی خبر از هرچی که اتفاق میفتاد بود، از این حالت متنفر بود.

مرد چاقی که روبروش وایستاده بود با عصبانیت و به تندی مچ دست لویی رو گرفت و اون رو با خودش به اتاق بزرگ کلاب کشید.

"داری چیکار میکنی؟"

اتاق نوری نداشت، صدایی شنیده نمیشد همه جا ساکت و تاریک بود.

"چیکاره ی اون چشم سبزه ای؟"

لویی صدای خشن مردی رو پشت سرش شنید ولی تاریکی اتاق اجازه نمیداد چیزی ببینه.

"من شوهرشم، چرا خودتو نشون نمیدی"

"تو احمقی که اومدی اینجا تاملینسون، فکر کردی قرار نیست بشناسمت؟"

با گفتن آخرین کلمه بلند بلند خندید و هرازچندگاهی جاش رو عوض میکرد، اون فقط از بازی کردن با بقیه خوشش میومد.

"یه جا وایسا حرفتو بزن داری گیجم میکنی، من الان واسه یه شرط بندی مسخره اینجام یا کشف باند مواد؟"

صدای درمونده ی لویی لب مرد رو به خنده ی دوباره باز کرد.

"ببرینش، من وقت ندارم و درضمن دفعه بعد با پول میای وگرنه از من تضمینی نیست که اون فرفریه چشم سبز زنده بمونه، فقط سه روز"

با گفتن حرفش صدای دستگیره در اومد.

"کجا میری وایسا باید..."

حرفش قطع شد وقتی مشت محکمی توی صورتش فرود اومد تلو تلو خورد و به میز پشت سرش برخورد کرد، دستشو روی صورتش گذاشت و چندبار سرشو به دو طرف تکون داد تا گیجی مشت سنگینی که خورده بود از بین بره ولی تازه فهمیده بود تو اتاق تنها نیست اون حتی وقت اینکه عکس العملی نشون بده نداشت.
.................

"میشه یه دلیل لعنتی بیاری که چرا باهاش نرفتی؟"

زین غرغر کرد و برای صدمین بار شماره ی لویی رو گرفت ولی مثل دفعه های قبل کسی جواب نداد.

"لیام یه کاری کن لویی هیچوقت گوشیشو خاموش نمیکرد"

لیام کلافه تر از اون گوشیش رو برداشت و توی اتاق رفت ،در شیشه ای بالکن رو باز کرد و ترجیح داد اونجا حرف بزنه چندبار شماره رو گرفت تا فرد موردنظرش گوشی رو برداره.

"چیشد؟"

همزمان که حواسش به مرد اون طرف خط بود مواظب بود زین صداش رو نشنوه.

"میدونم همه چی قرار نیست واسه لویی خوب پیش بره و من درحد جهنم واسش نگرانم فقط هراتفاقی افتاد بهم خبر بده"

"حتما"

گوشی رو قطع کرد، زین رو که سرش رو روی میز گذاشته بود بغل کرد.

chocolate angel [Z.M]Where stories live. Discover now