"12"

824 188 115
                                    

عصبی شده بود، عصبی و ترسیده
حس میکرد فریب داده شده، روی زمین نشست و دستش رو روی صورتش گذاشت.

به فکر های احمقانه خودش وسط گریه میخندید "فریب؟" کدوم فریب وقتی حتی بجز دوست با کلمه ی دیگه ای هم رو خطاب قرار ندادن؟

هرچقدر بیشتر فکر میکرد به این نتیجه میرسید باید فراموش کنه ولی محض رضای خدا، مگه فراموش کردن به همین آسونیه؟
انقدر اشکاش هاش رو نگه داشته بود و جلوی ریختنشون رو گرفته بود حس میکرد چشماش داره از حدقه درمیاد روی هم فشارشون داد و سمت روشویی رفت، به خودش  نگاه کرد، خود واقعیش رو "زین بدون هیچ دروغی"

لیام حق داشت از زین خوشش نیاد اون دختر خیلی خوشگل بود موهای طلایی، چشمای سبز و مژه های بلند، لبخند خوشگلی داشت، گرم و دوست داشتنی
چرا باید از پسر علاف و بیکاری که حتی برای خانوادش مهم نیست خوشش بیاد.

لیام لیاقت بهترینارو داشت نه زین، اون کم بود
خیلی کم.

صدای در رو شنید، سریع خودش رو روی کاناپه پرت کرد و با ظاهری بیخیال مشغول ور رفتن با مجله های کسل کننده ی روی میز شد.

"سلام"

"سلام لیام"

لیام به راحتی متوجه لحن سرد و بی روح زین شد تا قبل از اینکه بره این لحن رو نداشت و الان انگار داره با گارد محافظتی حرف میزنه
لیام ترجیح داد چیزی نگه تا زین خودش مشکلش رو بگه ولی نتونست منتظر بمونه وقتی نم اشک رو پای چشمای زین دید

"زین؟ گریه کردی؟"

زین تند تند دست های لرزونش رو زیر چشماش کشید و سرش رو به علامت منفی تکون داد

"چرا گریه کردی، وایسا ببینم"

همونطور که میگفت بهش نزدیک شد و میخواست دستاش رو زیر چشماش بکشه که زین داد زد

"میگم گریه نکردم دستتو بکش"

سینش از عصبانیت بالا پایین میشد، هر لحظه ای که میگذشت امواج عصبیه اون خونه احساس گناه و عذاب وجودش رو پر کرده میکرد حس میکرد خیلی اضافیه
لیام بخاطر یه حس انسان دوستانه زین رو به خونش آورده بود و اون بهش شاخ و برگ داده بود، بخاطر این احساس گناه میکرد

"نیازی به داد زدن نبود"

لیام آروم زمزمه کرد، حالا لحنش خشن و بی حوصله شده بود دلیلی برای رفتارهای زین نمیدید.

"لویی گفته دو روز دیگه اینجاست"

لیام گفت و بدون اینکه نگاهی به زین بندازه تو اتاقش رفت و در روو محکم بست، زین درواقع مهمون اون خونه بود، هرچقدرم از لیام خوشش میومد و حالا از این دوست داشتن نا امید شده بود نباید اون رفتار زشت و زننده رو انجام میداد

سمت آشپزخونه رفت و سعی کرد تا حد امکان چیزی رو صدا نده که اگه لیام خوابه بیدارش نکنه
بعد از حدود نیم ساعت قهوه های آماده شده رو توی ماگ ریخت و سمت اتاق لیام رفت، خیلی مضطرب و دو دل بود

"لیام من می...تونم بیام تو؟"

نفس عمیقی کشید، با صدای لرزونش گفت منتظر اجازه ی لیام شد از استرس لبش رو جویید و اصلا براش مهم نبود که مزه ی خون دهنش رو پر کرده.

"البته چرا که نه"

هنوزم بعد این همه لیام باهاش مهربون بود و زین احساس خجالت میکرد از رفتار بچگانه و بی ادبانش.
حس میکرد نمیتونه تو چشمای لیام نگاه کنه سرش رو پایین انداخت و داخل اتاق رفت.

"زین، من فقط میخوام کمکت کنم میتونی اینو درک کنی دیگه؟"

زین نتونست به لیام نگاه نکنه سرش رو بالا آورد، لیام دستاش رو دو طرفش گذاشته بود و چهار زانو روی تخت نشسته بود

"عام...قهوه"

زین بدون توجه به حرف لیام ماگ رو سمتش گرفت و نزدیکش روی تخت نشست.
لیام ماگ رو گرفت و بین دستاش نگه داشت بوی قهوه اتاق رو برداشته بود.
هردو سکوت کردن، حرفی واسه گفتن نبود تا اینکه چشم زین دوباره به اون قاب عکس کابوس مانند افتاد دندوناش رو روی هم فشار داد تمام سعیش رو میکرد آروم باشه.

دو روز وقت کمی بود
لیام با خودش کلنجار میرفت که این تصمیم درسته؟اصلا از اولش درست بود؟!
زین ترسیده و عصبی بنظر میاد، همه چی با هم قاطی شده و معلوم نیست کی قراره درست شه.

"میخوای چیزی بگی زین؟ میتونی باهام حرف بزنی؟"

"من حس میکنم یه اتفاقاتی داره برام میوفته من انگار..."

حرفش قطع شد و صدای زنگ موبایل لیام اتاق رو پر کرد گوشی رو برداشت و خاموشش کرد دلش نمیخواست حرف زین رو اونم تو این موقعیت حساس قطع کنه.

"میگفتم، حس میکنم تو..."

و بازم زنگ گوشی، لیام گوشی رو از جیب هودیش درآورد و روی تخت انداخت تا حداقل بفهمه اون مزاحم کیه
اسم "روث" روی صفحه نمایش داده شد و این از دید زین دور نموند
زین خندید، لبخند تلخ و وحشتناک عمیقی زد سرش رو پایین انداخت و به دو طرف تکونش داد.
لیام گوشی رو برداشت و با ذوق جواب داد

"سلام عشق چطوری؟"

"عشق" این تیر آخری بود که به قلب زین برخورد کرد، امید هاش رو شکست و حس بد رو بهش برگردوند.
قهوه داغش رو سر کشید و اصلا به داغیش توجه نکرد.
لیام از اتاق بیرون رفت و در حین بیرون رفتن به زین اشاره کرد که همونجا بشینه که برگرده.

در اتاق رو بست و گوشی رو روی گوشش جا به جا کرد
"مثلا یه داداش اینجا داری، خبری چیزی؟"

حرفای اون دوتا خیلی طول کشید اونقدری که قهوه تلخ و گرم لیام تبدیل به یه قهوه بد مزه و سرد شده بود و تمام این مدت زین با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود، هجوم رگ های قرمز توی چشماش بیشتر شده بود

"خب میگفتی، متاسفم تلفن مهمی بود خیلی وقت بود از..."

"مشکلی نیست لیام هیچی دیگه،
اونقدرم مهم نبود بیخیال"

"قهوه خوشمزه ای بنظر میومد حیف شد که نتونستم بخورمش"

گفت و به ماگ خالی که تو دست زین بود اشاره کرد و توی سکوت به هم خیره شدن.
زین سعی کرد همه چی رو عادی جلوه بده.
همه چیز راجب لیام زیبا و سرگرم کنندست پس با گفتن حقیقت، این زیبایی رو خراب نمیکرد.
پسرک تنهای چشم طلایی.

                                           **

من اینجام که نظرتونو بدونم(:☕🌻

عشق و شکلات💕🍫

chocolate angel [Z.M]Where stories live. Discover now