"7"

986 210 208
                                    

'فلش بک'

"زین گوش کن میگم باید بری"

تریشا درحالی که چمدون زین رو کشون کشون از پله های اتاقش پایین میاورد گفت و با عصبانیت سر زین داد زد
زین هنوز گیج بود نمیفهمید چه اتفاقی داره میوفته

"مامان من نمیفهمم چی شده؟"

زین بغض کرده بود یه بغض اندازه ی یه سنگ بزرگ دقیقا وسط گلوش

"چرا خوب میفهمی زین گوش کن ما نمیتونیم تورو قبول کنیم این درکش برای خانواده ی ما سخته خودت خوب میفهمی چی میگم"

سعی میکرد زین رو متقاعد کنه چشم هاش رو بسته بود و در تلاش بود سخت و محکم حرفاش رو بزنه

"مامان من پسرتم همون زین کوچولویی که دوسش داشتی همونی که باهاش بازی میکردی مامان من همونم پس کاپ کیکای آخر هفته رو من نباشم به کی میدی؟"

با لبخند تلخی حرفاش رو گفت و شوری اشک رو، روی لباش حس کرد دیگه براش مهم نبود مادرش گریش رو ببینه فقط گریه میکرد قفسه سینش تند تند بالا پایین میرفت و لبش رو میگزید اونقدر که مزه گس خون رو حس کرد.

"زین تو دیگه بچه نیستی برو
نزار همه حرفایی که تو دلمه بریزن بیرون اینجوری بیشتر اذیت میشی"

"آها پس میدونی اذیت میشم دیگه؟ نه اتفاقا بگو من از این شکسته تر نمیشم"

تریشا به مرز عصبانیت رسیده بود تمام سعیش رو میکرد چیزی نگه ولی بیشتر از این نمیتونست تحمل کنه

"تو یه احمق بی عرضه ای کسی که همیشه باعث دردسر و بدبختی من بوده ننگ تمام خانواده، باعث همه مشکلاتم فقط تو بودی همیشه باید پیش بقیه از داشتن پسری مثه تو خجالت میکشیدم هیچوقت اونی نبودی که ما میخواستیم رویاهایی که برات داشتم نقش بر آب شد چون تو یه بیچاره ای که آخر زندگیت به هیچ جا ختم نمیشه نمیخوام ننگی مثل تو توی زندگیم باشه تا همین جاشم به زور تحملت کردم"

تریشا گفت، ولی نشنید صدای شکستن قلب پسر کوچولوشو بند اومدن اشکایی که از سر جنون بودن رو ندید
زین برای یه لحظه حس کرد هیچی نمیشنوه هیچی نمیبینه همه چی براش گنگ شد یه لحظه حس کرد یه تنهایی وحشتناک دورشو پر کرده دستاش میلرزیدن اگه هیچکس قبولش نکنه چی؟ اگه تا آخرش اینجوری بمونه چی؟ حس آدمی رو داشت که تو یه جنگل بین صدتا گرگ گیر افتاده دلش میخواست همه اینا یه شوخی مسخره باشه مامانش بغلش کنه و بهش بگه که کاپ کیک مورد علاقش سر میزه
ولی تموم شد
مادری وجود نداشت
پسری واسه اون مادر وجود نداشت
زین حتی ذره ای خواهش و نگرانی توی چشماش نبود، تمام اون گریه ها برای این بود که میدونست بعد خانوادش کسی نیست که همراهش باشه، کسی نیست که بگه اونا رو داره.

"مامان لطفا..."

تریشا عصبی زین رو به عقب هل داد پای زین به هم پیچ خورد و افتاد زمین شدت افتادنش انقد زیاد بود نفسو ازش گرفت عینکش افتاد و باعث شد دیدش تار شه زود بلند شد و با هول عینکشو گذاشت چمدونشو برداشت و از خونه بیرون رفت
بی هدف تو خیابون راه میرفت و به آینده تاریکش نگاه میکرد نمیتونست تو این شهر بمونه باید میرفت ولی کجا؟

'پایان فلش بک'

"نمیشه اول کارم رو ببینین بعد بگین خوبه یا نه؟ اینجوری که نمیشه"

زین مضطرب به زن عینکی که پشت میز نشسته بود چشم دوخت و با پاش رو زمین ضرب گرفته بود

"آقای...بله آقای مالیک من بهتون گفتم ما فعلا به کسی احتیاج نداریم"

میخواست جواب زن رو بده که گوشیش ویبره رفت خواست بی اهمیت باشه ولی اون صدا دوباره تکرار شد
میدونست حرف زدن با اون زن هیچ فایده ای نداره پس با یه خداحافظی کوتاه از دفترش خارج شد و گوشیشو در اورد

"سلام مالیک"

صدای لیام توی گوشی پیچید و زین به این فکر کرد که، فقط یه شب از اون دعوا و دوستی مسخره بعدش گذشته و اون چرا باید بهش زنگ بزنه؟
قبل از اینکه زیاد لیام رو اون طرف خط منتظر بزاره جوابش رو داد

"سلام پین، چرا داریم با فامیلی هم دیگه رو صدا میزنیم؟"

سوالی که توی ذهنش بود رو با صدای بلند پرسید و البته منتظر جواب نبود.

"نمیدونم ولی انگار سرت شلوغه من فقط خواستم بگم میشه همو ببینیم به هرحال دوست شدیم و دیگه.."

گوشی قطع شد و زین تلاشی برای دوباره برقراری اون تماس نکرد
خیلی خسته شده بود و نا امید تر از همیشه
نمیتونست تا آخر عمر بیکار بمونه البته همین که به لطف لویی یه خونه خریده بود نصف مشکلاتش رو حل کرده بود ولی حالا بازم حس تنهایی میکرد.
همه چی به قدری براش بی اهمیت شده بود که میتونست بخوابه و اسم اون خواب رو 'ابد' بزاره.
شاید تو بتونی یه چیزایی رو عوض کنی ولی به این معنی نیست که بهترش میکنی.

                                           **
من اینجام که نظرتونو بدونم(:☁
*من حتی برای انتقادم اینجام(:🐾

و اینکه دوستاتونو تگ کنید•-•
*البته اگه داستان رو دوست دارید(:💙

chocolate angel [Z.M]Where stories live. Discover now