"26"

680 131 66
                                    

"دلم میخواد برم لیام، هرجایی غیر از اینجا"

زیر چشم هاش بخاطر گریه قرمز شده بود و عین جهنم میسوخت میدونست تا فردا رگه های قرمز توی چشم هاش بیشتر میشه، فقط اون هارو بسته بود و با صدای آروم با لیام حرف میزد، طوری که لیام داشت سرش رو نوازش میکرد و شونش رو برای استراحت کردن بهش داده بود دوباره حس امنیت رو بهش برگردونده بود "امنیت های چند دقیقه ایی"

"کجا بری؟ پس من چی؟"

لیام سمت صورتش خم شد و با لبخند کمرنگی که به لب داشت ازش پرسید.

"من دوستت دارم، ولی دلم میخواد برم"

با لحن خسته ای گفت و خودش رو بیشتر تو گردن لیام مخفی کرد.

لیام بوسه های آرومی رو سر زین میزاشت و بهشون فکر میکرد " به خودشون" چی میشد اگه نمیتونست زین رو خوب کنه، مثل قبل خندش رو ببینه؟ اگه نتونه خستگیشو تموم کنه؟

"نمیدونم میخوام چه بلایی سر زندگیم بیارم"

"اینو حل میکنیم نه؟"

"اینو حل میکنم"

لیام نفهمید زین هیچوقت تو این شرایط جمعش نمیبست.
درسته که لیام رو دوست داشت ولی هیچوقت حاظر نمیشد بخاطر حال بدش از دستش بده پس هرچی که بود رو خودش حل میکرد حتی شده با بدترین روش.
از دست دادن هیچوقت آسون نیست مخصوصا اگه دلیلیش رو ندونی.

"تو تنها کسی بودی که بهم اهمیت میداد"

زین میگفت ولی نمیدونست دقیقا داره چه بلایی با این حرفای غمگین سر قلب لیام میاره.

"تو متفاوت بودی، خوب و مهربون"

هنوزم با صدای گرفته ادامه میداد.

"تو مثل اون نبودی، من قلبم رو بهش دادم و همه بهم خندیدن حتی خودش"

سرفه نذاشت حرفش رو ادامه بده و لیام حس کرد گردنش دوباره داره خیس میشه.
خودش رو از زین فاصله داد و دوطرف صورتش رو گرفت.

"این همه اشکو از کجا میاری تو؟"

زین چیزی نگفت به پایین نگاه کرد و دست های لیام رو از صورتش برداشت.

"من فقط خستم...نمیدونم شاید بهتر باشه استراحت کنم؟"

از جاش بلند شد و برای خوردن آب سمت آشپزخونه رفت وقتی داشت از بغل آینه رد میشد نیم نگاهی به خودش انداخت، ضعیف شده بود، لاغر تر از همیشه چندوقتی بود که درست و حسابی چیزی نخورده بود و حتی خوب نخوابیده بود دست هاش رو پای چشم هاش کشید هنوزم از گریه ی چندثانیه پیش صورتش میسوخت.

" میدونم به چی فکر میکنی تو همیشه زیبایی باشه؟ زیبای منی"

لیام از پشت بغلش کرد و تو آینه بهش گفت، دستاشو توی دستای زین قفل کرد و سرش رو روی شونش گذاشت.

"بریم بیرون؟"

لیام پرسید، چون میدونست زین خیلی وقته از خونه بیرون نرفته، وقتی حالش بد باشه از جایی که هست تکون نمیخوره حتی تو خونه ام راه نمیره.

"باشه"

مثل همیشه جواب های کوتاه، لیام دیگه مثل قبل ذوق چشم هاش رو موقع بیرون رفتن نمیدید دیگه خنده هایی که دماغش رو چین مینداخت و زبونش رو پشت دندونش میزاشت رو نمیدید دیگه لباسای رنگ و وارنگی که هربار واسه پوشیدنشون کلی وقت هدر میرفت درکار نبود حالا زین ساده بود " ساده ی غمگین" انقدر غمگین که خودش رو فراموش کرده بود.
........................................

"بستنی میخوری زین؟"

مثل چندساعت گذشته بازم شروع کننده حرف ها لیام بود، وقتی چشم هاش بستنی های رنگی رو دید با ذوق سمت زین برگشت و پرسید.
زین وقتی ذوق لیام رو دید دلش به حال لیام سوخت.
چه گناهی داشت، حالا مجبور بود با کسی باشه که واسه هیچی کامل نیست و حتی دیگه خودشم نمیشناسه.

چشم هاش پر شد و در تضاد با اون لبخند تلخی زد، به لیام خیره شده بود که چجوری وقتی داشت بستنی میگرفت با خنده گفت "نه اون همیشه باید شکلاتی بخوره"
لیام زین رو بلد بود همش رو میشناخت و این زین رو شرمنده تر میکرد.

"دیدی چیشد؟ میخواست واسه توام مثل من توت فرنگی بده نمیدونست کلمو میکنی"

صداش رو عوض کرد و صدای مرد بستنی فروش رو درآورد.

"آقا واسه دوست پسرتونم باید توت فرنگی باشه؟"

زین خندید و مشتش رو به بازوی لیام زد

"اون از کجا فهمید دوست پسرتم؟"

"طبیعیه من خودم بهش گفتم"

لیام بیخیال گفت و شونه هاش رو بالا انداخت، با اینکه حرف میزد و میخندید درواقع تو ذهنش نقشه میکشید که باید چیکار کنه؟ چجوری میتونه به این وضعیت آرامش بده؟

"لیام؟"

زین سمت لیام برگشت و دستشو روی پاش گذاشت و ازش خواست نگاهش کنه

"تو با من خوبی؟"

"من باهات خوبم عزیزم خیلی خوب"

لیام لبخند آرامش بخشی زد.

                            **

من اینجام که نظرتونو بدونم(:🍯

عشق و شکلات❤🍫

chocolate angel [Z.M]Where stories live. Discover now