"14"

862 184 226
                                    

"یعنی پیشنهاد و دیده؟ شایدم دیده انداختتش دور؟ شایدم بدش اومده از اینکه نوشتمش رو پوست شکلات؟"

لیام با خودش حرف میزد و دستاش رو به کمرش زده بود، هر از چندگاهی دستاش رو تو هوا تکون میداد و خودش رو خنگ خطاب میکرد تو فکر بود که گوشیش زنگ خورد، باعث شد از جاش بپره آروم به گوشیش نزدیک شه

"لیام..."

صدای زین بود
احمقانه بنظر میاد که فقط یک ساعت از رفتنش میگذره ولی بازم دلش میخواست این صدارو بشنوه.
صداش مثل یه نسیم خنک تو دشت سرسبز رویاهای لیام بود.

"ببین من واقعا متاسفم که همچین کاری کردم میدونم خیلی بیخود و چرت بودم فقط نمیخواستم بهت آسیب برسونم میدونی چی میگم؟"

لیام مثل همیشه با لحن تندش گفت و نذاشت زین چیزی بگه، قلبش بدون در نظر گرفتن وضعیت تند به سینش میکوبد، انگار قلبش هم مثل خودش احمق بود.

"چی میگی بزار منم حرف بزنم واسه چی متاسفی؟"

"اوه، تو اون پوست شکلات و ندیدی؟"

زین چندثانیه گوشی رو پایین نگه داشت و بعد اون رو روی گوشش گذاشت یاد حرف هری افتاد، ماجرای پوست شکلات چیه؟

"لیام...من دیدمش"

درواقع داشت دروغ میگفت ولی هرجوری شده باید میفهمید، از اینکه همش دنبال جواب برای معمای حل نشده بگرده متنفر بود، به لیام زنگ زده بود و این ماجرا شروع شده بود پس خودش باید تمومش میکرد.

" من واقعا متاسفم خب؟ میدونم اشتباه بود ولی چیز دیگه ای به ذهنم نمیرسید"

زین ساکت موند، اون واقعا نمیدونست نوشته ی روی پوست شکلات اصلا چی هست؟ فقط ساکت موند که لیام خودش حرف بزنه صدای نفسای هردوشون شنیده میشد و لیام دلش نمیخواست این سکوت شکسته شه
چهار زانو روی کاناپه نشست و با انگشتاش روی میز روبروش ضرب گرفت، از شنیدن "متاسفم" از زبون لیام متنفر بود ولی اون همش ازش استفاده میکرد.

دستش رو به چشماش مالید و همونجایی که وایستاده  بود دراز کشید ولی هردو گوشی رو قطع نکردن و فقط منتظر بودن اون یکی یه چیزی بگه.

"قبولش میکنی؟"

و این صدای لیام بود که سکوت رو شکست، زین نمیدونست اون داره از چی حرف میزنه پس بازم ساکت موند

"احمقانست...ولی بزار از این به بعد تمام شکلاتایی که میخوری مزه عشق منو داشته باشه میتونی قبولش کنی؟"

زین لباش رو تکون داد ولی درست همون لحظه تمام کلمات از ذهنش پرید، انگار خیلی ناتوان بود در برابر همچین اعترافی چندبار سرفه کرد و گلوش رو صاف کرد
نفهمید کی نفس کشیدن یادش رفته، لیام خورشیدی بود که میخواست به زندگی تیره زین بتابه
نمیدونست عکس العمل درست چیه و فقط سکوت کرده بود، همیشه تو عکس العمل های ناگهانی شکست میخورد و مجبور میشد تا ماه ها خودش رو احمق خطاب کنه.

chocolate angel [Z.M]Where stories live. Discover now