یونگی به سمت در دوید،سریع بازش کرد و بوسهای روی گونهی هوسوک گذاشت.**هی بیب،ببخشید یکم عجله دارم دیر کردم برای استدیو پس نمیتونم حرف بزنم.**
هوسوک نخودی خندید،یونگیو تا هال دنبال کرد جایی که نشست و یونگیو تماشا کرد که کل خونه رو میدوید و زیرلب با خودش حرف میزد.*اشکالی نداره.داری دنبال چی میگردی؟*
یونگی حتی به دوستپسرش نگاه هم نکرد**نمیتونم موبایل فاکیمو پیدا کنم.**
*آهه.چند وقته داری دنبالش میگردی؟*
یونگی یخ زد،چشمهاش آروم آروم اومد بالا درحالیکه داشت به جوابش فکر میکرد**هممم پونزده دقیقه یا بیشتر؟جیسو هم کمک نمیکنه.**
*اون خیلی بلا سرش اومده.من کمکت میکنم.آخرین بار کی باهاش کار کردی؟*
**دیشب وقتی داشتم بهت پیام میدادم.**
*و بعد از اون کجا گذاشتیش؟*
یونگی پوزخند زد**نمیدونم،مشکل همینه.خدایا،به موبایلم نیاز دارم!**
هوسوک از خنده ترکید قبل از اینکه بلند شه و به سمت دوست پسرش بره،کسی که با گیجی و تعجب بهش زل زده بود.
**چرا داری میخندی؟**
خندهی هوسوک قطع نشد و موبایل یونگیو گذاشت توی دستش.*تمام مدت روی میز قهوهخوری بود خنگول.*
یونگی براش یک ثانیه بهش زل زد قبل از اینکه خودشم همراه هوسوک بخنده.**یا مسیح هوسوکی.
بعضی وقتا میتونی واقعا بدجنس باشی.**هوسوک لبخند زد و بوسهای روی لب یونگی گذاشت.
**باید بری،یونگز**یونگی سرشو تکون داد،کلیداشو از روی اپن برداشت.
میخواست از در بره بیرون که صدای زنونهای متوقفش کرد.*یونگی؟کجا داری میری؟*
یونگی چرخید و به سمت جیسو رفت.چشمهاش پف کرده بود و موهاش ژولیده بود.دست هاشو دور بدنش پیچیده بود.**ببخشید،جیسو.باید برم استدیو.هوسوک اینجاست که پیشت باشه.میتونین برین فروشگاه و یه سری لباسو همچین چیزایی بخرین؟**
جیسو دوید و یونگیو بغل کرد.*نمیخوام توهم منو ترک کنی.*
یونگی آه کشید وقتی با هوسوک چشم تو چشم شد.
دستشو پشت جیسو کشید**سو،چیزی نیست.من فقط برای چند ساعت میرم،و تو راه خونه یکم چیز میز برای خودمون میخرم،باشه؟**جیسو سرشو تکون داد قبل از اینکه بغل رو بشکنه.*من و هوسوک بهمون خوش میگذره،مطمئنم.*
یونگی نخودی خندید و سرشو تکون داد.آروم پیشونیه جیسو رو بوسید قبل از اینکه دستشو تکون بده و خداحافظی کنه.سرگردون به سمت آشپزخونه رفت درحالیکه چشمهاشو میمالید.هوسوک سعی کرد اشتیاق اجتماعیشو فشار بده و با کسی که قبلا فقط یک بار دیده بود صحبت کنه.
YOU ARE READING
The tutor
Fanfictionیونگی به شدت به یه معلم ریاضی نیاز داره تا ریاضیو پاس کنه.جیمین دوستشو بهش پیشنهاد داده.چه اتفاقی میفته وقتی یونگی شروع میکنه به پیشرفت دادن احساساتش نسبت به معلم مرد ریاضیش؟