یونگی روی کاناپش نشسته بود و تلویزیون میدید و همون موقع صدای زنگ درو شنید.
از روی کاناپه بلند شد،وقتی که درو باز که به خودش لبخند زد،هوسوک دقیقا سر موقع رسیده بود.
*هی یونگی!*
یونگی نمیتونست لبخندشو از بین ببره.**هی هوسوک.
بیا تو!**هوسوک کفشاشو درآورد قبل از اینکه وارد آشپزخونهی یونگی بشه.*خوشحالم که دوباره میبینمت.*هوسوک به آرومی گفت،اما به قدری بلند بود که یونگی بشنوه.
یونگیبه خودش لبخند زد.**موافقم.میخوای چیزی بنوشی؟**هوسوک سرشو تکون داد.
•••••••
*پس تنها کاری که میکنی اینه که عددی که از این معادله بدست آوردیو به yمیچسبونی.و بعدش حلش میکنی.بعد از اینکار با x چیکار میکنی؟*هوسوک به آرومی به صندلیش تکیه داد.
**ایکس برابره 24؟**
یونگی ابروهاشو بالا برد،به هوسوک نگاه میکرد که ببینه درست حلش کرده یا نه.نگاهش کرد دید که لبای پسر کوچکتر به شکل قلب درومد.
*درسته.*
**تو حتما داری باهام شوخی میکنی!این به شدت آسون بود!**
هوسوک خندید.یونگی حس کرد دلش لرزید.*خوشحالم که داری میفهمیش!به اون بدی که فکر میکردی نیست، درسته؟*
یونگی سرشو تکون داد.**هنوزم کیریه اما فکر میکنم تو بهترش میکنی.**به پسر جوونتر پوزخند زد،کسی که یه قرمزیه واضح روی گونش داشت.
هوسوک عصبی خندید.
*چرا یه چندتای دیگه امتحان نکنیم،که مطمئن شیم کاملا دستت اومده؟*یونگی سرشو تکون داد.
بعد از چندتا مسئلهی دیگه،یونگی نمیتونست به خودش افتخار نکنه.همش الان معنی پیدا کرده بود براش.
**هوسوک،تو باورنکردنیای.یک هفته پیش هیچ ایدهای نداشتم که دارم چیکار میکنم اما الان حتی بدون اینکه بهش فکر کنم میتونم حلش کنم!فاک،انقدر خوشحالم که میتونم بوست کنم.**یونگی بروز داد،و بعد دهنشو با حیرت پوشوند.**لطفا بهم بگو که اونو با صدای بلند نگفتم.**
*اوه،با صدای بلند گفتی،هیونگ*
هوسوک داشت دوباره لبخند میزد.فاک.لبخند زدن به منو تموم کن.وقتی اونکارو میکنی نمیتونم جلوی خودمو بگیرم.*هر چند،*هوسوک ادامه داد*ناراحت نمیشدم اگه منو میبوسیدی،حتی اگه فقط از روی شادی بود.*یونگی یخ زد،مطمئن نبود باید چیکار کنه.
یونگی به این لحظه فکر کرده بود،به اینکه لباشو روی لبای هوسوک گذاشته.از اون شب چند هفتهای میگذره.
و اون در مورد این لحظه رویاپردازی میکرد.هیچ وقت فکرشو نمیکرد که واقعا انجامش بده،یا اینکه هوسوک هم ببوستش.دستای هوسوک روی موهای یونگی بود،و پسر بزرگتر یکی از دستاش پشت گردن پسر کوچیکتر بود،و اون یکی پستش دور کمرش بود،هر دو دستش
اونو نزدیک نگه میداشت.
YOU ARE READING
The tutor
Fanfictionیونگی به شدت به یه معلم ریاضی نیاز داره تا ریاضیو پاس کنه.جیمین دوستشو بهش پیشنهاد داده.چه اتفاقی میفته وقتی یونگی شروع میکنه به پیشرفت دادن احساساتش نسبت به معلم مرد ریاضیش؟