5

3.8K 727 117
                                    

هوسوک وارد اتاقش شد،کوله پشتیشو روی زمین کنار درش پرت کرد و خودشو روی تخت پرت کرد.اون خسته بود.دیشب خیلی خوب نخوابیده بود،و سرش داشت با مسئله‌های ریاضی،که،معمولا عاشقشون بود سوراخ میشد،به جز اینکه اون در مورد مشکلات ریاضیه کسی که بهش وابسته بود دچار یه کشمکش درونی شده بود.

همون لحظه‌ای که یونگی درو باز کرد،هوسوک پسر مو نعناییه قلدر مدرسه رو شناخت.هوسوک خودش هیچ وقت توسط گروه اون اذیت و آزار نشده بود،ولی اون تهیونگ و جیمینو دیده بود که بارها و بارها قربانیاشون بودن.هوسوک نمیتونست کاری بکنه ولی شک شد وقتی جیمین موافقت کرده که به یکی از آدمایی که بهش زور گفتنو اذیتش کردن کمک کنه‌.

درست قبل از اینکه جیمین خونه‌ی یونگی رو ترک کنه،هوسوک شنید که اون چیزی تو گوشش زمزمه کرد،مطمئن شد که یونگی نمیشنوه:عصبانی نمیشم اگه همچیو بهش اشتباه درس بدی تا اون امتحانشو بیفته.

هوسوک،البته که،نمیتونست همچین آدمی باشه.اون بهش فکر کرده بود،البته،ولی اون هیچ وقت از قصد به کسی اشتباه درس نمیداد.میتونست بگه که یونگی ناامیده.

اون یونگی به نظر میومد باهم کنار اومد درست تا قبل از اینکه بره.مطمئن نبود که چه چیزی باعث شده یونگی به همچین عوضی‌ای تبدیل بشه،ولی این باعث شد دید هوسوک نسبت به پسر بزرگتر خراب بشه.اون فکر کرد که اونا میتونن باهم دوست باشن،ولی الان هوسوک میدونه که این هیچ وقت اتفاق نمیفته.

هوسوک با صدای موبایلش از افکارش بیرون اومد.بلند شد و به سمت کوله پشتیش رفت،موبایلشو از زیپ جلوییه کیفش بیرون آورد.

ناشناس:هوسوک،یونگی‌ام.

هوسوک:سلام یونگی

یونگی:به خاطر دیک بودنم یکم قبل متاسفم.

هوسوک:مشکلی نیست،هیونگ

یونگی:نه،هست

یونگی:تنها چیزی که تو میخوای یه دوسته،و من توی صورتت خندیدم،و اون حرکت کیری‌ای بود.

هوسوک:نمیتونم انکار کنم که عوضیانه نبود.

یونگی:واو،فصیح

یونگی:در هر صورت،از اونجایی که داری بهم کمک میکنی من تصمیم گرفتم که،به کل این قضیه‌ی *دوستی*یه شانسی بدم،ولی نمیتونم چیزیو تضمین کنم.

یونگی:ما همین الانشم بر این پایه که من یه عوضیم توافق داریم پس انتظار چیز دیگه ای ازم نداشته باش.

هوسوک:من فکر نمیکنم که تو عوضی‌ای.فقط فکر میکنم تو به زمان نیاز داری تا احساساتتو به درستی بیان کنی،و این اوکیه.

یونگی:اره،اوکی.هر چی.میتونی فردا برگردی و بیشتر روی ریاضی کار کنیم؟میتونیم مثلا پیتزا سفارش بدیم.

هوسوک:حتما

یونگی:عالیه.

هوسوک چندین بار پلک زد،سعی کرد تا ببینه که پیامو اشتباهی نخونده باشه.یونگی ازش خواسته که باهاش دوست بشه.هوسوک نمیتونست کاری بکنه ولی یه لبخند کوچولو روی لبش لغزید

(روز بعد)

هوسوک جلوی کمدش بود،چندتا کتابو توی قفسش میذاشت،درحالیکه بقیه رو توی کوله پشتیش میذاشت.درشو بست قبل از اینکه بپره،سعی کرد جیغی که میخواست با ناامیدی از لباش بیرون بیادو کنترل کنه.

*جیمین،وات د هل؟*
هوسوک به آرومی ضربه‌ای به بازوی جیمین زد.

پسر جوونتر زانو زده بود،انقدر سخت میخندید که چشماش شبیه حلال های کوچیک ماه شده بود.*ببخشید،هوسوک!نمیخواستم انقدر بترسونمت*قطره‌ اشکی رو از گوشه‌ی چشمش پاک کرد.*فقط میخواستم ببینم با یونگی چطور پیش رفت.*

*خوب*
هوسوک شونه‌ای بالا انداخت،واقعا مطمئن نبود باید چی بگه

*فقط خوب؟اون سعی نکرد سرتو گاز بگیره و بکنه یا همچین چیزی؟*

*منظورم اینه که یکمی اذیتم کرد قبل از اینکه برم ولی بعدش به خاطرش ازم معذرت خواهی کرد.*

دهن جیمین شکل او به خودش گرفت.*یا کیر مقدس،هوسوک.
تو‌ واقعا مین یونگی رو مجبور کردی ازت معذرت خواهی کنه؟
لطفا،روش هاتو بهم آموزش بده*

هردو پسر خندیدن قبل از اینکه هوسوک نظر پسر مو نعنایی رو جلب کنه،که با همون افراد همیشگی یعنی جونگ کوک و سهون وایستاده.هوسوک با یونگی چشم تو چشم شد،قبل از اینکه به طرز ضایعی سرشو بچرخونه و به سمت کلاس ریاضیش بره،و از جیمین خداحافظی کنه.

هوسوک حس کرد موبایلش توی جیبش صدا داد.زمانو از روی ساعتش چک کرد،فهمید که هنوز تا شروع کلاس یه دقیقه وقت داره،پس میتونست به سرعت موبایلشو چک کنه.

یونگی:ساعت چهار بعد‌از‌ظهر برات اوکیه؟

هوسوک: آرههههههه

یونگی:خدایا،تو عجیبی

یونگی:پس خونه‌ی من ساعت چهار.

هوسوک نمیتونست هیجانشو پنهان کنه.

★★★★★★★★★★

از بس ووت و سی ام این داستان کمه کلا یادم رفته بود همچین داستانیم هست که بخوام اپش کنم.واسه همین دیر شد...اگه برا کسی مهم باشه اصن
┐( ̄ヮ ̄)┌
ಥ_ಥ

ووت و سی ام نشه فراموش!

لاو یو ال💛
مالیک

The tutorWhere stories live. Discover now