8

3.3K 566 117
                                    

د.ا.د یونگی

یونگی از گوشه وارد کافه شد،مکان مورد علاقش برای گرفتن قهوه در راه خونه از مدرسه.میتونست بوی مست کننده‌ی دونه‌های قهوه و شکر رو حس کنه که خوب پخته شدن.روی صورتش لبخند داشت.چشمش دنبال قهوش از همون زنگ اول،جایی که به خاطر اینکه خوابش برد سرش داد زده شده بود.

از وقتی که یونگی و هوسوک چند هفته پیش تصمیم گرفتن که دوست باشن،یونگی متوجه شد که تو خوابیدن مشکل‌ داره.خوابش میبرد و خواب بوسیدن لبای قلبیه هوسوکو میدید.با تکونی عرق کرده بیدار میشد.و یکی دو بار هم بیدار شد و دید که داره بالششو  میبوسه.اون خیلی خسته بود.هوسوک بعضی روزا بعد مدرسه میومد خونه‌ی یونگی.و اونا معمولا پیتزا سفارش میدادن و حرف میزدن یا تلویزیون میدیدن.اونا هنوزم راجب دوستیه در حال پیشرفتشون ساکت بودن.

لبخند یونگی بزرگتر شد وقتی که مرد پشت پیشخونو دید.**هوسوک!تو اینجا چیکار میکنی؟**

*هی یونگز!حالا دیگه من اینجا کار میکنم!*
هوسوک لبخند زد و یونگی حس کرد قلبش لرزید
(عاشق شدی رفت مین یونگی:) )

**از کِی؟**

*یه هفته ای میشه،باید برای کالج و چیزای دیگه پول جمع کنم.مامانم پس انداز زیادی نداره پس میخوام که بهش کمک کنم.*

**این خیلی کیوته.پیش بندتو دوس دارم**
یونگی به پیش بندی که دور کمر کوچیک هوسوک بود خندید.تیکه های کوچیک کیک و کوکی روش داشت.

گونه‌های هوسوک صورتی شد.
*چی برات میتونم بیارم؟*

**قهوه‌ی تلخ،سه تا کرم،سه تا شکر**
سفارش همیشگیش

*اوکی،و یه چیز کوچیک شیرین به حساب من.چی میخوای؟*

تو رو**همممم....یه برش کیک ماربل چطوره.**

*تصمیم عاقلانه‌ای گرفتی*
هوسوک به یونگی چشمک زد قبل از اینکه سفارششو‌‌ توی سیستم تایپ کنه.

به محض اینکه پسر بزرگتر چرخید تا بره روی میز بشینه،جونگ کوک وارد کافه شد،در حال پوزخند زدن.
*هی یونگی.سلام صورت اسبی.*
جونگ کوک به سمت هوسوک چرخید،کسی که لبخندش کمی لرزید قبل از اینکه گلوشو صاف کنه.

*چی‌ برات میتونم بیارم،جونگ کوک؟*

جونگ کوک به آرومی نخودی خندید
*پام بالای کونت چطوره؟*
یونگی با صدای بلند ناله کرد،باعث شد جونگ کوک سرشو به سمت پسر بزرگتر بچرخونه*مشکلی هست؟*

یونگی چشماشو چرخوند
**هوسوک هیچ کار بدی باهات نکرده،لنتی فقط تنهاش بذار تا با صدای بلند گریه کنه.مجبور نیستی با همه‌ی کسایی که با دیدگاهت مطابقت ندارن دعوا کنی.**
(اینه😎)

جونگ کوک غرید*خب،پس،هوسوک فکر کنم امروز روز شانسته.لطفا همون همیشگی رو برام بیار.*

--

یونگی روی صندلیش نشست و سرش توی گوشیش بود درحالیکه هوسوک سفارش پسر بزرگترو روی میز جلوش گذاشت،قبل از اینکه محتاطانه بشینه.دستاشو با نگرانی به پیشبندی که روناشو پوشونده بود بماله.
*آم،فقط میخواستم بگم ممنونم.میدونم که نباید اینجوری تو یه جای عمومی صحبت کنیم ولی باید ازت تشکر میکردم،ببخشید.*هوسوک بلند شد و رفت پشت پیشخون،سفارش جونگ کوکو بهش تحویل داد.

*این راجب زمان لنتیه!شاید اگه اونجا انقدر در حال لاس زدن با دوستم نبودی الان مجبور نبودم انقدر صبر کنم.*

یونگی مشتشو روی میز کوبید،باعث شد کمی از قهوش به بیرون بپاشه.**لنتی،کوک.هوسوکو تنها بذار**

*چرا داری ازش دفاع میکنی؟*

**چون اون دوست منه.یه مدتی میشه که با هم دوستیم.اون بهم ریاضی درس میداد،و ما باهام دوست شدیم.و صادقانه،اون دوست خیلی بهتری نسبت به توعه چون اون واقعا یه قلب داره.اون درک میکنه که مردم احساسات و عواطف دارن،برخلاف تو.حالا هم اینجارو ترک کن و اذیت کردن دوستمو تمومش کن قبل از اینکه کتکت بزنم.**

جونگ کوک برای یه دقیقه بی حس اونجا وایستاده بود قبل از اینکه کمی سرشو تکون بده و کافه رو ترک کنه.هوسوک از پشت پیشخون بیرون اومد و دستاشو دور گردن یونگی پیچید و بغلش کرد*مجبور نبودی اینکارو بکنی،یونگز.*

یونگی دستاشو دور کمر هوسوک پیچید**میدونم.
اینکارو به خاطر اینکه میخواستم کردم.اون هیچ حقی نداشت که اون شتارو بهت بگه.این خیلی عصبانیم کرد.تو لیاقت داری که خیلی بهتر باهات رفتار بشه.**

هوسوک سرشو از جایی که بود،روی شونه‌ی یونگی عقب کشید و لبخند درخشانی زد‌.یونگی حس کرد ضربان قلبش بالا رفت و بهش زندگیه دوباره بخشید.
اون یه تصمیم ناگهانی گرفت تا خواباشو به حقیقت تبدیل کنه،جلو رفت،لباشو به لبای هوسوک فشار داد.

************************

😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭برین گمشین😭اصا با من حرف نزنین.😭😭😭😭😭😭کیوتای خر گاو 😭😭😭😭😭😭😭😭😭هههههههق.....

ووت و سی ام نشه فراموش!

لاو یو ال💛
مالیک

The tutorWhere stories live. Discover now