اما ،قاضی دوباره پرونده رو زیر رو کرد و‌چکشش را برداشت و پای حکم مرگش را با خیال راحت امضا کرد

و لعنت...

اشک هایش صورت کبودش را نوازش میکدن ....دستای اون  خالی و دستای سرنوشت پر بود...

خالی هایی که هیچ چیز را تعیین نمیکردند ...
پر هایی از جرم که اورا  محکوم میکردند و
دستانی که برای پرواز سبک میشند        

و حالا زین باید به کنج ناله ای تبعید میشد تا روز محاکمه اش سر رسد

و شاید باید ارزو میکرد که روز محاکمه وقتی اخرین درخواستش رو پرسیدن...لیام اونجا باشه ....چه چیز قشنگ تر از دیدن لیام قبل از اینکه چشماش برای همیشه بسته شه ....!

‌...‌

روبه روی اون ساختمونه بزرگ به ماشینش تکیه داده بود  و پوست لب هاشو میجوید ...لب هایی که حالا بخاطر  سیگار رنگشون تغیر کرده بود ومزه ی شیرینی همیشگیشو نمیداد ...لیام خیلی وقت بود که لب به اب نباتای دوست داشتنیش نزده بود

از دور نایلو دید که داشت با مردی که سنش از نایل بالاتر بود و از یونیفورمش مشخص بود که مافوقه نایله حرف میزد

لیام میدید که نایل چقدر عصبانیه ...دستاشو تکون میداد و انگار سعی داشت چیزیو توضیح بده اما فرد روبه روش کاملا بی توجه بود

حس میکرد از استرس داره حالش بهم میخوره ...دل و رودش به هم میپیچید و حالشو بد کرده بود ....

نایل که صحبتش تموم شده بود با نگاهش دنبال لیام میگشت که با صدای بوق ماشین پیداش کرد

در ماشینو باز کرد و کنار لیام نشست

لیام بدونه اینکه نگاهشو از روبه روش برداره گفت

لیام : خب ؟....

نایل نگاهشو از لیام گرفت و به بیرون دوخت لباشو محکم رو هم فشار میداد

چی باید میگفت ؟ ...چطور باید میگفت ...لعنتی اون نمیتونست به راحتی بهش بگه که همه چیز تموم شد

همیشه استرس دادنه یک خبر بد از شنیدنش بد تره

مخصوصا وقتی خودت یه عاشق باشی

گاهی وقتا همه چی دست به دست هم میدن تا اون چیزی که دوست داری  رو از دستت پرواز بد
ن

...براشون فرقی نداره ه اون کیه و چه نقشی تو زندگیت داره ...براشون فرق نداره که بدونه اون زندگی برات بی معنیه ...

Unfelling |ziam|Where stories live. Discover now