|این دنیا کابوسه |
سه روز بعد
سه روز گذشته بود ...سه روز گذشته بودو و تنها کاری که لیام انجام داده بود زل زدن به دیوار سفید رنگ و تموم کردن اون پاکت سیگارای لعنتی بود
لیامم توی زندان بود ....
زندان فقط یه فضای بسته با میله های خاکستری نیست ...
اون نمیتونست ازادانه انتخاب کنه ...گزینه های محدود که هرکدوم اونو به تباهیی میبردن
لیام زندانی بود ...زندانی افکار خودش ...
امروز روز دادگاه زین بود و اخرین فرصت لیام .....اما اون هنوز امید داشت
به گوشیش روی میز نگاه کرد و منتظر ه زنگ نایل سیگار دیگه ای روشن کرد ....
روز موعود فرا رسیده بود
دادگاه قضایی دیوان عالی عدالت....کاش...عدالت ..
قاضی با چکش بزرگ چوبی اش وارد شد
سکوت افکار را فرا گرفته بود ...چشمهای زین میان گودال ابهام میلرزید
با اندک امیدی در جایگاه متهم قرار گرفت...تنها امیدش حرف های اخر لیام بود .
...اما...لیام کجا بود ؟
نگاهشو روی صورت های نا اشنای اونجا چرخوندجف پین ؟ اره اون مرد با کت و شلوار سرمه ای رسمی جف پین بود ...زین قبلا عکسشو دیده بود
چشماش ...
از این فاصله هم بیحس بودن چشماش لرزه به تن زین می انداخت
روح انقامش بر دیوار های گناهش چنگ میی انداختزین یه گناهکار بود و خودشو شایسته ی این جایگاه میدونست ...
ولی اجباری برای زندگی خفگی را حکم میکرد...
با دستانی خالی و پرونده ی سنگین...و شاید ته ماندن ی امیدی که میگفت لیام زیر قولش نمیزنه !!
در همان لحظه بود که امیدش در خنده ی تلخ قاضی اعدام شد...ولی
خیال آزادی و بخشش در میان نفس های سردش گم شد ..سکوت کرد ،یک نفس عمیق کشید و صدایی در پشت تفکراتش تکرار میشد و مدام فریاد میزد که این ها همش یه کابوسه لیام نمیتونه زیر قولش بزنه ...اون قول داده ....خودش گفت که نجاتم میده !
YOU ARE READING
Unfelling |ziam|
Fanfiction_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم اره ما قلبامون براي هم ميتپيد ولي تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم صدای شلیک بلند شد سکوت همه جارو فرا گرفت ... خون ريخت رو زمين... لبخند زدم...