▪26▪

1.6K 215 253
                                    

سلااااامممم  😂💜

بلاخرههه

کسیم دلش برای زین و لیامه آنفلینگ تنگ شده بود ؟؛)

کاور شرله که منو سابیدید باهاش 😂

|به هوش بیا زین |


اگر ناپایداری دنیا نبود هیچ کداممان دوام نمی آوردیم ...اگر غیر قابل پیش بینی بودن دنیا نبود ...در تکراری ملال آور میمردیم ...

یه هفته بعد

دستاشو تو هم گره زد و درحالی که به نیم رخ زین نگاه میکرد با صدای آرومی میگفت :

لیام :میدونی چیه زین ...من بهت حسودی میکنم ...به تو برای اینکه  میتونی ساعت ها از من بی خبر باشی غبطه میخورم ...نمیتونی تصورشم کنی که چه دردی رو دارم تحمل میکنم وقتی تورو اینجا و اینطوری میبینم ...

نفس عمیقی کشید و با لبخند تلخی رو لباش شکل گرفت

لیام : تو اینجا خوابیدی و منو تو منجلاب فکرام تنها گذاشتی ‌... ما خاطرات زیادی با هم داریم ...اما وقتی به این فکر میکنم که همشون یه بازی بوده ...خب ...ترجیح میدم دیگه بهشون فکر نکنم ...و بعد میفهمم که چقدر از دستت عصبانی و ناراحتم ...اما به لا فاصله یادم میاد که چقدرم دلم برات تنگ شده ...تو نمیدونی که چقدر  خستم از خودم ...کاش من الان جای تو بودم ...

نفسشو لرزون بیرون داد و با صدای گرفته ای گفت

لیام :سعی کن زودتر به هوش بیای زین...من همین الانشم  به امید دیدنه دوباره ی اون طلایی هاست که زندم ...

دستی به چشمای نم دارش کشید و صداشو صاف کرد و آروم بیرون رفت

به پرستاری که با نگرانی دور اطرافشو نگاه میکرد گفت که کارش تموم شده

پرستار نفسی از روی آسودگی کشید

حقیقتا الان وقت ملاقات نبود ولی مگه کسی میتونست چیزی بهش بگه ...نه هیچ کس توی اون بخش جرعت اینو نداشت که حرف لیامو رد کنه

یه هفته بود که کام تمامی پرسنل اون بخشو  بهشون تلخ کرده بود

یه هفته بود که هروز به هر بهانه ای و تهدید هایی که خودش خوب میدونست قرار نیست هیچ کدومشونو عملی کنه وارد اون اتاق میشد ...

یه هفته بود که فقط برای حمام کردن و یه خواب چند ساعته به خونه ی نایل میرفت

یه هفته بود که لیام *زندگی *نکرده بود

به آرومی توی محوطه ی بیمارستان قدم میزاشت دستاشو تو جیب پالتوش فرو کرده بود و سعی میکرد به چیزی فکر نکنه

Unfelling |ziam|Where stories live. Discover now