سلام ،میدونم میدووونم😂باور کنید عیده و من لپ تابم نباشه هیچی نمیتونم بنویسم :(...قول دادم اما نشد واقعا نشد عمل کنمممم😭
و اینکه من گفتم فف یکم بره بالا 😐ولی نرفت تگ کنید دوستاتونو خبب😭
راستی فرصت نشد کامنتای پست قبلو جواب بدم گفتم اول آپ کنم ،ولی حتما جواب میدم سوالارو مرسییی❤💖
تا اخر بخونید 🙃هیچ واکنشی نشون ندید تا چپتر بعد مشخص بشه :)....
|و این اغازه تغیره |
شُک این تنها چیزی بود که حس میکرد انگشتاش که دور تفنگ گره خورده بودن به ارومی باز شدن و تفنگ روی چوب های کف کلبه افتاد
کالووس نگاه ناباورشو به زین دوخت
زین با چشم هایی که " تو باختی " رو فریاد میزد بهش نگاه میکرد
کالووس لب زد
کالووس: تو...همه ی مارو نابود کردی هممونو
و بلافاصله داد زد
کالووس: برید بیرون هرچه سریعتر فرار کنید
و صدای کر کننده ی دویدن هایی که قطعا برای نجات خودشون بودوقت نبود زین باید فرار میکرد ...نباید با لیام حرف میزد ...اره اون همیشه یه نقشه داشت
دیگه پرسکاتی نبود اما اون هنوز مامور باهوشی بود
نگاهش به پنجره ی شیشه ی ای افتاد ...در با صدای بدی باز شد
کریست هنوز اونجا بود
لیام هنوز بی حرف به زین نگاه میکرد حس جدیدی رو احساس میکرد وقتی به کارایی که زین باهاش کرده بود فکر میکرد همه ی اونا از جلوی چشمش میگذشتن
یه حسه جدید برای لیام پینی که سر چشمه ی احساسات بود
اون حس ...هرچی بود خوب نبود
زین به سمت پنجره رفت
کریست با سرعت نگاهی به اونا انداخت و از در خروجی بیرون رفتلیام ماله اون نبود ...هیچ وقت ماله اون نمیشد ...اون فقط ارزوی زین بود .. بعضی هارو نمیشه داشت فقط میشه ارزوشون کرد
و لیام ...گویی نگار مرده بود ...مرده ای که قلبش میزد ...اما اون حس ...نمیخواست که زین بره ...کاش دستاش بسه نبود ...چرا پلیسای لعنتی نمیان
زین وقتی صدای در رو شنید و به سرعت از پنجره پرید ...
اولین چهره ای که دیده میشد ..چهره ی اشفته و نگران مایکل بود
YOU ARE READING
Unfelling |ziam|
Fanfiction_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم اره ما قلبامون براي هم ميتپيد ولي تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم صدای شلیک بلند شد سکوت همه جارو فرا گرفت ... خون ريخت رو زمين... لبخند زدم...