|جک؟|
کریست :و قیمت این چنده ؟
_۱۰۰دلار
کریست:چی ؟ خیلی گرونه چخبره
_قیمتش همینه اقا میخوای نخر
کریست : شما اینارو اینجا گذاشتید تا من بخرم بعد میگی نخر
_پسر جون مگه نمیگی گرونه نمیتونی بخری خب چی بگم
_میتونی کم تر بدی تا بخرم
_قیمتش اینه ...ای بابا
کریست:من این کتو میخوام کم تر بده من فقط 50 دلار دارم
_برو اصلا نمیفروشم
کریست نیشخندی زد و چشماشو ریز کرد
کریست:داری باهام لج میکنی نه؟این کارو نکن من اصلا از دعوا خوشم نمیاد
فروشنده چشماشو گرد کرد دستش و طرف چوبش برد
_تو ....پسره ی پرو داری منو تحدید میکنی
کریست به پهنای صورتش خندید
کریست: اره
فروشنده چوبشو بالا اورد
کریست سریع چرخید و کلید قفل مغازه رو زد
چوب رو از دست مغازه دار گرفت و دستاشو از پشت قفل کردفروشنده که از حرکت سریع کریست وحشت کرده بود تند تند نفس نفس میزد
_کریست :خب حالا چی میگی ؟
_چ...ی میخوای ؟
کریست نفسو بیرون داد و با لحن رنجیده ای گفت
کریست:بخدا من فقط یه کت خواستمفروشنده پوفی کشید و گفت
_باشه .....ولم کنکرست لبخندی زد و ولش کرد که مرد روی زمین افتاد
کریست به طرف کت رفت و پوشیدش
کریست :مرسی
_50 دلار رو نمیدی ؟
کریست:نه دیگه بچه ی بدی بودی
در و باز کرد
کریست:راستی سعی نکن به پلیس چیزی بگی ۱۰۰ دلار ارزشش کم تره جونته نه؟
وبیرون رفت
......بستنیشو لیس میزد که صدای گوشیش بلند شد
کریست: این گوشی ها خیلی بی فرهنگن..... نمیفهمی دارم بستنی میخورم
YOU ARE READING
Unfelling |ziam|
Fanfiction_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم اره ما قلبامون براي هم ميتپيد ولي تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم صدای شلیک بلند شد سکوت همه جارو فرا گرفت ... خون ريخت رو زمين... لبخند زدم...