▪17▪

1.6K 232 160
                                    

|عشق در مقابل ترس |

آروم لای چشماشو باز کرد ولی به خاطر نور مستقیم آفتاب که به چشماش میخورد بستشون....چرا پرده هارو دیشب نکشیده بودن...!*دیشب!*

سریع چشماشو باز کرد و متوجه سنگینی روی سینش شد

یه موجود با موهای پرپشت مشکی ...چشمای کشیده و درشت که جنگل مژه هاش بسته بودن و رو صورتش سایه می انداختن ....لبخندی ناخودآگاه روی صورتش نشست و نتونست با وسوسه دست زدن به موهای زین مقابله  کنه ....

دستشو آروم روی سر زین گذاشت و شروع کرد به ناز کردن کسی که مثل فرشته ها میخوابید

نمیدونست این حس چجوری بوجود اومده بود...فقط اینو میدونست که زین همون ستاره ی گمشدشه ....همه ی آدما ستاره ی گمشده ی خودشونو دارن که کنارشون میتونن روشناییو ببینن ....میتونن خودشون باشن نه اونی که بقیه میخوان ....آرامش داشته باشن ....لیام اعتقاد داشت که اون ستاره زینه کسی که تمام دیشبو نگران لیام بود و از استرس تمام لبشو کنده بود و کارش به بغض رسیده بود و کسی که تاحالا بغض و گریه کردنو تجربه نکرده بود ....

زمزمه کرد

*من نمیخوام فرصت داشتنتو از دست بدم ....حالا که اینجایی حالا که پیدات کردم میخوام بدستت بیارم ....نمیخوام مثل داستان های احمقانه ی فیلما بخاطر غرور اونقدر دست دست کنم که ازم بگیرنت ....حالا که  با چشمای طلاییت قلبمو روشن کردی ....باید بدونی که بعد تو قلبم دیگه نمیتونه روشناییو پیدا کنه ....آره طلایی حس میکنم که دوستت دارم .....

آروم دستشو جلو برد  و روی مژه های بلند زین کشید ،تمام اجزای صورتشو لمس کرد ...همه ی اونا پرستیدنی بودن...دستشو به طرف دماغ کشیده ی زین برد که زین دماغشو چین داد و سرشو بیشتر به سینه ی  لیام فشار داد

*خدای من تو خیلی کیوتی *

خواست دوباره اون صحنه ی کیوتو ببینه پس دوباره انگشت کوچیکشو ذو نوک بینی زین کشید

زین دست لیامو پس زد و درحالی که چشماش بسته بود با غر غر گفت

زین:نکن دیگه

حقیقتا لیام میخواست اون صدای دورگه ی اول صبح زینو قورت بده ....با چشمای برق زده و حس دلپذیری که اول صبح زین تنها درحالی که فقط خواب بود به لیام داده بود حسابی سر حال شده بود ....

آروم دستشو زیر سر زین گذاشت  و خودشو کنار کشید و یه بالشت زیر سر زین  گذاشت و نفس عمیقی کشید و خوشحال بود که اون طلایی اینقدر خوابش سنگینه

Unfelling |ziam|Où les histoires vivent. Découvrez maintenant