▪30▪

1.5K 225 225
                                    

|میله های خاکستری|

سرگیجه ی شدیدی حس میکرد و سینش از شدت اندوه بالا پایین میرفت ...هنوزم به خاطر ارام بخش هایی که  بهش زده بودن بی حال
بود ....بدن ضعیفشو دوتا پلیس گرفته بودن

نگاه مردمی که روبه روی بیمارستان جمع شده بودن پر از نفرت بود ....انگار که اون یه قاتل زنجیره ای خطرناکه ....

لیام کجا بود ؟

نگاهشو بین ادم های اونجا میچرخید تا شاید به چهره ی اشنایی برخورد کنه ....

اما زین تنها بود ...

و حالا لیامم تنهاش گذاشته بود ....

با این تصور قلبش به درد اومد و دوباره سیلی از اشک بر روی گونه هاش سرازیر شد

زین از کی اینقدر راحت میشکست ؟

از کی دیگه براش مهم نبود که مردم اشکشو میبینن یا نه ؟

شاید  از وقتی که لیام براش مهم شده بود دیگه هیچ کس مهم نبود

سوار اون ماشین لعنتی شد و مسیر اون جایی بود که خودش میدونست قراره چه اتفاقی اونجا براش بیافته

دلش میخواست تلاشی برای رهایی بکنه ؟ با اینکه میدونست هیچ وقت همچین قراردادی رو امضا نکرده ؟

نه !
زین تو اون لحظه فقط  داشت به این فکر میکرد که کاش بازم لیامو ببینه

...

شب از نیمه گذشته بود ....زین بازداشگاه بود ....حالش خوب نبود ...لیام ندیده بودش ....پدرش بدترین پیشنهادو جلوی پاش گذاشته بود ....لیام نگران بود و اون شب طولانی ترین و غم انگیز ترین شبی بود که برای لیام به صبح نمیرسید

اما بلاخره سپیده دم سر زد...

نایل کتشو پوشید و با قدم های اروم نزدیک لیام که روی صندلی خوابش برده بود اومد

اون پسر که معلوم بود تمام شبو بیدار بوده و خستگی از تمام اجزای صورتش پیدا بود  اخمی روی صورتش جا گرفته بود

از اتاق پتویی اورد و روی لیام کشید

هوفی کشید و نگاهشو از روی لیام برداشت

کاش میتونست برای این پسر کاری بکنه اما ...لعنتی اون جف پینو میشناخت ...هیچ راهی جز معجزه نبود و معجزه توی این دنیا بی معنی بود

.....

نایل : چرا دادگاهش اینقدر زود باید تشکیل بشه ؟

Unfelling |ziam|Where stories live. Discover now