▪10▪

1.8K 224 76
                                    

|بچگی!|
....

لیام:این نزدیکی‌ پرورشگاه یا مهد کودک داره ؟

و تیکه ی گوشت رو با چاقو کند و وارد دهنش کرد

هری : برای چی میپرسی ؟

چارلی پوزخندی  زد و سریع گفت

چارلی :این آقا لیامه ما علاقه ی زیادی به بچه ها داره ....میدونی اخه روحیش خیلی باهاشون سازگاره دقیقا مثل خودشون میمونه

لیام با دستش به چارلی زد بلکه جلوی دهنشو بگیره

لیام :جدی گفتم

هری :چیکار داری اونجا ؟میخوای کمک مالی ای چیزی کنی؟

لیام: فقط دلم میخواد ببینمشون ....میدونی روحیه لطیف و پاک بچه ها آدمو سر حال میاره شنیدن خنده ها و صدا هاشون موقع بازی کردن یا ...نوازش کردن پوست لطیفشون مثل خوردن کیک شکلاتی با قهوه تو یه روز سرد برفی  کنار شومینه شیرینه

همه سکوت کرده بودن و به لیام خیره شده بودن

لیام :اونا بی دقدقه زندگی میکنن ،توی دل کوچیکشون هیچی نیست ،پاک و صاف و مثل اقیانوس بزرگ و مثل آب روون زلال ....واقعا میشه به چشمای معصومشون نگاه کنی و احساس آرامش نکنی ؟....بنظرم دیو صفت ترین آدما هم نمیتونن معصومیت اونارو انکار کنن ....!

هری :وایی چقدر قشنگ توصیفشون میکنی لیام ....هوس کردم بچه بیارم !

چارلی :چی؟

همه با صدای بلند خندیدن

هری که تازه متوجه حرفش شده بود سرشو پایین انداخت و در حالی که گونه هاش قرمز شده بودن .

لویی:اوه خدا ما میتونیم انجامش بدیم هری

چارلی با تعجب  و درحالی که صداش ذوق زده بود رو میز کوبید و گفت

چارلی :وایی مگه میشه پسرا هم حامله بشن ؟

مایکل با حالت وات د فازی به چارلی نگاه کرد

امیلیا :خدای من چارلی واقعا قبل حرف زدن فکر کن

...

همه مشغول حرف زدن شدن ولی این زین بود که به تنها چیزی که فکر میکرد حرف های لیام بود ...بچگی؟

دورانی  که هیچ‌ وقت زین حس نکرده بود

اون هیچ درکی از دوران بچگی نداشت ...هیچ وقت بلند و بی دقدقه خندیدن رو تجربه نکرده بود

Unfelling |ziam|Where stories live. Discover now