ووت و کامنت یادتون نره 💜
|سردرگمی |
اتفاقات بد پيش ميان ,تا بزرگت كنن ...اونقدر كه هربار بتونى 'خاطرات تلخ ترى رو هضم كنى....یک روزى، يک كم سن و سالى .....ميشينه رو به روت ..و بهت ميگه: "تو از حالم....از عشقى كه بهش دچارم،....هيچ نميفهى"
و تو با بغض بهش لبخند ميزنی....
به سختی چشماشو باز کرد و به خاطر نوری که به چشم هاش میخورد سریع چشماشو بست ،و بعد دوباره نیمه بازشون کرد
پرده ی تاری از تاریکی انگار جلوی چشماشو سد کرده بود و به آرومی پلک میزد
مغزش توانایی تجزیه و تحلیل هیچ چیزی رو نداشت همه چیز در سفیدی و سکوت گم شده بود ...
دوباره پلک زد و سعی کرد کمی نیم خیز بشه اما بدنش خشک تر از اونی بود که بتونه به راحتی حرکتی بکنه ...با گیجی به دستش نگاه کرد ...سرمی که به دستش وصل بود و نبض گیر روی انگشتش
سعی کرد آب دهنشو قورت بده تا کمی از سوزش گلوش کم بشه ...اما گلوش خشک تر از اونی بود که آبی توش مونده باشه
هیچ درکی نداشت که چرا و چطوری اینجاست و خسته تر از اونی بود که بخواد بهش فکر کنه ...سعی کرد دستشو تکون بده اما با بی حالی دستشو رو تخت ول کرد و سعی کرد فقط چشماشو ببنده تا کمی از سوزشش کم بشه ...حس میکرد مژه های بلندش بهم چسبیده و چشماشو سنگین کرده
صدای باز شدن در و بلافاصله قدم هایی که به سمتش میومدن باعث شد که چشماشو باز کنه
مرد و زنی که با یونیفرم سفید رنگ و لبخند رو لباشون به سمتش میومدن باعث شد با گیجی بهشون نگاه کنه
دکتر :خیلی خب پس بلاخره پسر پر دردسر ما هم بهوش اومد ...میدونی چقدر اذیتمون کردی ؟تقریبا داشتیم از دستت میدادیم .
زین :بهوش اومدم ؟بیهوش بودم ؟
زین با بی جونی و تعجب گفت
دکتر : ۹ روز
و به سمت پرستار کنارش برگشت و آروم گفت
دکتر :بهتره بری به لیام پین و همراهش خبر بدی که بهوش اومده
*لیام پین ...لیام پین ...ل..یام ...پین *
زین :لیام
با صدای آرومی زمزمه کرد
و بلافاصله موجی از صداها و تصاویر به ذهنش هجوم اورد
تیری که بهش خورده بود ...حتی صدای فریاد های دردناک لیام هنوز توی گوشش بود
ΔΙΑΒΑΖΕΙΣ
Unfelling |ziam|
Fanfiction_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم اره ما قلبامون براي هم ميتپيد ولي تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم صدای شلیک بلند شد سکوت همه جارو فرا گرفت ... خون ريخت رو زمين... لبخند زدم...