|اونا حتی دنیا هاشونم متفاوته:)|
Liam POV
عینک فرم دارم و رو ی بینیم جا به جا کردم و نگاه اجتمالی ای به چارلی انداختم
لیام:خب؟
چارلی:خب؟؟میگی خب؟؟احمق فردا کلی کار داریم بعد تو میگی نمیتونم بیام؟!
پوفی کردم و کلافه گفتم
لیام:چارلی توقع نداری که روی اون بچه هارو زمین بندازم اونا کلی خواهش کردن .چارلی:مسخرس
لیام:چیش مسخرس ؟
چارلی:کل زندگیتو گذاشتی برای اونا نمیخوای یکم به خودت برسی .
لیام:من به خودمم میرسم ولی اونا الان واجب ترن
چارلی :ولی ...
زدم رو میز
لیام:اه ..بسه دیگه چارلی این بحث و تمومش کن ،شما انتخاب کنید من فردا قرار دادو امضا میکنم ،من مطمعنم شما بهترین هارو انتخاب میکنید
کتم و رو دستم انداختم و کیف سامسونتم و برداشتم و به سمت چارلی که با اخم نگام میکرد رفتم
لیام:باشه ؟
چارلی:مگه چیز دیگه ای هم میتونم بگم؟
لیام:بینم تو امیلیا چی کار میکنید
رو شونش زدم و از دفترم بیرون اومدم
_سلام آقای پین
لبخندی زدم و سرم و براشون تکون دادم
شاید خیلیا که منو نشناسن فکر کنن که من به عنوان پسر وزیر کشور و رئیس یه شرکت بزرگ باید آدم مغرور و عصا قورت داده ای باشم ولی من واقعا دلیلی برای این رفتارا نمیبینم
شاید اونا هم اگع وضع مالی و امکانات من و داشتن به موقعیت هایی فرای موقعیت من میرسیدن
شاید اگه دنیا کمتر بدی هاشو بهشون نشون میداد الان وضعیت بهتری داشتن
هیچ کس بد نیست ،هیچ کس زندگی خودشو انتخاب نکرده،این سرنوشته که مارو میسازه و پرورش میده ....
البته بعدش این ماییم که تصمیم میگیریم کی باشیمبه سمت پارکینگ رفتم ،و سوار ماشینم شدم و به سمت پرورشگاه حرکت کردم
____________________________
_هی هی لیااام اومدههه
YOU ARE READING
Unfelling |ziam|
Fan Fiktion_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم اره ما قلبامون براي هم ميتپيد ولي تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم صدای شلیک بلند شد سکوت همه جارو فرا گرفت ... خون ريخت رو زمين... لبخند زدم...