▪2▪

2.4K 297 145
                                    

|اونا حتی دنیا هاشونم متفاوته:)|

Liam POV

عینک فرم دارم و رو ی بینیم جا به جا کردم و نگاه اجتمالی ای به چارلی انداختم

لیام:خب؟

چارلی:خب؟؟میگی خب؟؟احمق فردا کلی کار داریم بعد تو میگی نمیتونم‌ بیام؟!

پوفی کردم و کلافه گفتم
لیام:چارلی توقع نداری که روی اون بچه هارو زمین بندازم اونا کلی خواهش کردن .

چارلی:مسخرس

لیام:چیش مسخرس ؟

چارلی:کل زندگیتو گذاشتی برای اونا نمیخوای یکم به خودت برسی‌ .

لیام:من به خودمم میرسم ولی اونا الان واجب ترن

چارلی :ولی ...

زدم رو میز

لیام:اه ..بسه دیگه چارلی این بحث و تمومش کن ،شما انتخاب کنید من فردا قرار دادو امضا میکنم ،من مطمعنم شما بهترین هارو انتخاب میکنید

کتم و رو دستم انداختم و کیف سامسونتم و برداشتم و به سمت چارلی که با اخم نگام میکرد رفتم

لیام:باشه ؟

چارلی:مگه چیز دیگه ای هم میتونم بگم؟

لیام:بینم تو امیلیا چی کار میکنید

رو شونش زدم و از دفترم بیرون اومدم

_سلام  آقای پین

لبخندی زدم و سرم و براشون تکون دادم

شاید خیلیا که منو نشناسن فکر کنن که من به عنوان پسر وزیر کشور و رئیس یه شرکت بزرگ باید آدم مغرور و عصا قورت داده ای باشم ولی من واقعا دلیلی برای این رفتارا نمیبینم

شاید اونا هم اگع وضع مالی و امکانات من و داشتن به موقعیت هایی فرای موقعیت من میرسیدن

شاید اگه دنیا کمتر بدی هاشو بهشون نشون میداد الان وضعیت بهتری داشتن

هیچ کس بد نیست ،هیچ کس زندگی خودشو انتخاب نکرده،این سرنوشته که مارو میسازه و پرورش میده ....
البته بعدش این ماییم که تصمیم میگیریم کی باشیم

به سمت پارکینگ رفتم ،و سوار ماشینم شدم و به سمت پرورشگاه حرکت کردم

____________________________

_هی هی لیااام اومدههه

Unfelling |ziam|Where stories live. Discover now