|نگران|
کریست :سلام پسرا...
زین با چشمایی که از حدقه بیرون زده بود بهش نگاه میکرد و اروم از بغل لیام بیرون اومد ....کریست فرصتی نداد و سریع زینو بغل کرد
الکی خندید و اروم در گوشه زین گفتکریست :نقشس
کرست: خدای من زین دلم برات تنگ شده بود
زینم خندید و با دستش محکم به کمر کریست زد
زین: اوه پسر منم همینطور
لیام در حالی که یک تای ابروش بالا رفته بود اون دوتا پسر رو نگاه میکرد
کریست زینو از خودش جدا کرد و به سمت لیام برگشت
لبخند مهربونی زد .....خدای من اون پسر میدونست که باید چطور رفتار کنه
کریست : وشما خوشتیب ؟
لیام در حالی که دستشو جلو میبرد گفت
لیام : لیام پینکریست دست لیامو به گرمی فشرد.
……
بعد اشنایی کریست با بقیه کریست به پیشخوان تکیه داده بودو با لبخندی رو لباش میگقت
کریست: مثلا شما اومدید کلاب؟ چرا یه تکونی نمیخورید ؟ کی میاد با من برقصه ؟
لیام: فقط برای عوض کردنه روحیه بود
کریست پوفه کلافه ای کشید و با چشم های ریز شده ای به لیام نگاه کرد
به طرف زین برگشت و نیشخند زد
دست زینو گرفت و رو به لیام گفتکریست:پس منو زین با هم میرقصمیم
و درحالی که به بقیه پسرا نگاه میکرد به سمت پیست اشاره کرد
هری و لویی که از اول وسط بودن امیلیا و چارلی هم بهشون اضافه شدن
نگاهش رفت سمت زین ...جوری که کریست دستاشو دور کمر باریکش حلقه کرد بود و سرشو نزدیک گوشش بره بود
نفس کلافه ای کشید و سعی کرد به این فکر کنه که اون دوتا فقط دوستن .....فقط دوست
مثل خودشو زین که اول فقط همکار بودن و لیام به بهانه ی همین بهش نگاه میکرد و تحسینش میکرد
مثل خودشو زین که دیگه دوست شده بودن ...ولی برای لیام دیگه اون دوستی معنایی نداشت
YOU ARE READING
Unfelling |ziam|
Fanfiction_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم اره ما قلبامون براي هم ميتپيد ولي تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم صدای شلیک بلند شد سکوت همه جارو فرا گرفت ... خون ريخت رو زمين... لبخند زدم...