لیلی چی میگفت ...زین میتونست ؟ میتونست فراموش کنه ؟ این همه حس خوبو ؟ این همه مهربونی و پاک بودنو ....روشناییو ؟ اون گرمارو ؟ قندیل هایی که الان اب شده بودن و ؟

زین : من نمیتونم بکشمش ....هرکاری کنم این یکیو نمیتونم

لیلی با حرص برگه ی زیر دستشو مچاله کرد

لیلی: خیلی خب ...پس صبر کن ....صبر کن تا کالووسو و کریست بیان و لیامو و تورو ببرن ...جلوی چشمات یه گوله رو خالی کنن تو سرش و بعد همین کارو با تو بکنن....تهش اینه اینجوری خوبه راضی هستی ؟

شاید لیلی راست میگفت ...شاید تلقین بود .....شاید تموم میشد

زین : تحویلش میدم ولی کشتن نه

لیلی: اما زین ...

زین با صدای بلندی گفت :

زین : تحویلش میدم ولی کشتن نه ...نمیتونم لیلی ...برام مهم نیست اگه با این کارم تا اخر عمرم توی پرسکات بمونم ...تحویلش میدم و واینمیاستم تا مرگشو ببینم ...میدونی من عادت کردم به بدبختی ...به خواستنو دست نیافتن ....به قول تو تهش هیچی نیست ...

اخر صدای زین به بغض تبدیل شده بود و این لیلی رو به گریه می انداخت

لیلی: باشه...هرچی تو میگی ...ناراحت نباش زین ...همچی درست میشه ...این سرنوشت ماست ...فراموش میکنی این روزارو ...میاد روزی که با هم از این جهنم فرار میکنیم ...میریم یه جای دور ...کنار یه ساحل همونطور که تو دوست داشتی ...ببینم هنوزم ماهی گیری رو دوست داری ؟

لیلی سعی کرد بین گریه و بغض سعی کنه لحنشو شاد کنه

زین : ب...باید قطع کنم

لیلی: باشه برو ....نگران نباش

تلفنو قطع کرد و سرشو رو میز گذاشت صدای هق هق بلندش توی اتاق پیچید ....

.....

لباشو میجوید و قفسه ی سینش تند تند بالا پایین میرفت ....گرمش بود سریع در اتاقو قفل کرد و به بالکن رفت ...دونه های کوچیک برف نشانه ی هوای سرد بیرون بودن اما زین تنها چیزی که حس نمیکرد سرما بود....

دستاشو دور میله ها سفت کرد و سرشو با خشم بالا گرفت ماه کامل بود اما اونم انگار داشت پوزخند میزد به زین به زینو گذشتش به زین و گذشته ی سیاهش ...به زین و حسش ...به زین و...

سوزش چشماش هر لحظه بیشتر میشد و قلبش هر لحظه بیشتر درد میگرفت
اون بغض لعنتی تو گلوش سنگینی میکرد و هر تلاشی برای پایین دادنش بی فایده بود گویی با هر تلاش زین اونم سنگین تر میشد و اونو وادار به کار ی میکرد که بلد نبود ....

Unfelling |ziam|Where stories live. Discover now