زین متوجه نبود اما اون تمام مدت چشماشو بسته بود و سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود اره اون محو دنیای رویاییش بود اون بازم خیالپردازی میکرد ....خیالپردازیه دنیایی که ارزوشو داشت هرچند که رسیدن بهش غیر ممکن بود

اروم چشماشو باز کرد و به سمت لیام برگشت و متوجه ی لبخند روی لبای لیام شد

زین: به چی میخندی ؟ توهم فهمیدی که خیلی احمقا...

لیام سریع تو حرف زین پرید و جلوی در پرورشگاه پارک کرد

لیام : نه نه اصلا ...این حرفو نزن ...من فقط داشتم بهش فکر میکردم ...فکر میکردم که چیزی که داری تصور میکنی خیلی قشنگه ...درحالی که من حتی به دو ثانیه بعدمم فکر نمیکنم

زین خندید و از ماشین پیاده شد

.....

_ از وقتی شما اینجا اومدید هر روز میاد پیشم و میپرسه که شما نیومدید ؟ یا شما کی میاین ...چشمش به دره و منتظر شماست ...راستش برای بچه ای مثل جاگهد چیزه عجیبیه

معلم پرورشگاه میگفت در حالی توی کشوش در حال گشتن پرونده ی جاگهد بود

زین : عجیب چرا عجیب ؟

_ اون ارومه ...معمولا با هیچ کسی کاری نداره ...هیچ دوستی نداره ...همیشه ساکت یه گوشه میشینه و بیشتر مواقع نقاشی میکشه ...نقاشی اسمون و ستاره ها معمولا ...گاهی هم درمورد یه موجود سیاه حرف میزنه میگه شنله بلند داره و چمیدونم از این حرفا دیگه ....به خاطر همین رفتار عجیبش هیچ خانواده ای نخواستن سرپرستیشو قبول کنن ....

لیام اروم پلکاشو رو هم فشار داد حقیقتا از شنیدن چنین چیزایی خیلی ناراحت بود اخه چرا پسری به زیبایی اون باید چنین مشکلاتی داشته باشه
و زین ....اون یاد بچگی خودش افتاد اونم عاشق ستاره ها بود ....دوست داشت ساعت ها به اسمون زل بزنه و سعی کنه همه ی ستاره ها رو بشمره .....اما سرنوشت ....لعنت بر سرنوشت

زین : میتونیم امروز ببریمش بیرون ؟

......

گوی برفیشو تکون میداد و با چشمای ابیه درشتش پایین امدن برف هارو نگاه میکرد وقتی همه برفا میشست نوچی میکرد و دوباره گوی رو تکون میداد و کارشو از سر میگرفت

زین: هی پسر

زین با لحن شادی گفت و دوزانو شد و تا نگاه جاگهد بهش افتاد دستاشو باز کرد

جاگهد لباشو با ناباوری از هم باز کرد ولی سریع بستشونو گوی رو روی زمین گذاشت و درحالی که از خوشحالی میخندید سریع به طرف زین دوید و خودشو تو بغل زین انداخت

Unfelling |ziam|Where stories live. Discover now