به سرعت رفتم سمت زين رفتم و بازوشو گرفتم
زين: او لي ه من بالاخره اومدي ... همش منتظر تو بودم
بوي گند الكلش حالمو بد ميكرد اميليا افتاد رو زمينو از ترس نفساي بلندي ميكشيد
زينو كشيدمو سوار اسانسور كردم
هزيون ميگفت و زیادی مست بودن از حرکاتش پیدا بود
توي راه كلي سرزنشش كردم و گفتم كه بين همكارا هيچكس حق همچين كاراييو نداره و نبايد اينطور اميليا رو ميترسوند
عجب شبي شده بود
در اتاقو باز كردم و بردمش داخل تعادل نداشت
نشوندمش روي تختهمونطور كه نشسته بود سرش تكون ميخورد
دكمه هاي لباسشو دونه دونه باز كردم و كتشو داوردمبايد دوش آب سرد ميگرفت و من فقط ميتونستم بالاتنشو لخت كنم با شلوارش
دستمو روي پيشونيش گذاشتم تا مطمئن شم تب نداره
دستشو اورد بالا و گذاشت روي دستم
با صدايي كه پر از التماس بود گفت
زین:نه لیام دستتو بر ندار ،بزار همینجا بمونه
بيشتر ازين نبايد لفتش ميدادم
پيراهنشو دراوردم و سعي كردم به بالاي تنه ي خوش فرمش دقت نكنم
دوش اب سردو باز كردم و شلوارشو هم دراوردم
باهاش رفتم داخل درو روي هم گزاشتم ولي نبستمشاصلا تعادل نداشت قبل اينكه هلش بدم زير دوش اون منو هل دادو از زير دوش ردم كرد چسبوندم به ديوار تو حال خودش نبود ولي زورش بيشتر از من بود اون مست بودو جسارت پیدا کرده بود ...شک زده بودم
لبشو گذاشت روي لبم و شروع كرد به مكيدن اونا يه حس عجيب وجودمو گرفت ولي من نبايد بهش اهميت ميدادم
هشيار شدمو به اون حس اهميت ندادم سعي كردم قدرتمو جمع كنم كه ديدم دوتا دستمو باهم تويه دستش بالاي سرم گرفت درد وجودمو فرا گرفت اون خیلی زور داشت
با يه دسش داشت دكمه هاي پيرهنمو باز ميكرد كه ترس وجودمو گرفت و فهميدم اوضاعش خيلي خرابه
تارهاي موش كه خيس شده بود روي پيشونيش افتاده بود و چشماشم خيلي خمار بود كه لبشو برداشت از رو لبم
YOU ARE READING
Unfelling |ziam|
Fanfiction_زین به نفعته تسلیم شی وگرنه شلیک میکنم ... +تو این کارو نمیکنی لیام.... ما تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم اره ما قلبامون براي هم ميتپيد ولي تفنگارو به سمت هم نشونه گرفتيم صدای شلیک بلند شد سکوت همه جارو فرا گرفت ... خون ريخت رو زمين... لبخند زدم...