part24

4.4K 507 29
                                    

💢پارت بیست و چهار
-من باید برم ..بعدا میبینمت..فعلا..
گوشیو قطع کردم و برقا رو روشن کردم..کم کم داشت شب میشد..
دوباره صدای زنگ اومد...
-دارم میاااام..
خودمو تو آینه نگاه کردم..یه رکابی پوشیده بودم و شلوار جینمم هنوز در نیاورده بودم...
همون کنست دیگه حتما بعد زر زدن واس پولای مفتی که میگیره میره..
دستگیره رو گرفتم و درو طبق قلقش کشیدم و بازش کردم و زیر لب زمزمه کردم..
-stupid door
هنوز حرفام تموم نشده بودن که چشمام رو یه جفت بوت نقره ای کلید شد..
مغزم شروع کرد به فلش بک کردن و گشتن تو خاطراتم دنبال کسایی که این نوع از بوت رومیپوشن..اما فقط به یه نتیجه رسید..
هری استایلز..

قلبم طبق معمول با فکرکردن بهش شروع کرد به تند تر زدن و سرمو اروم حرکت سمت بالا..
وقتی یقه ی باز و گردنبند صلیب رو دیدم یقین کردم که مغزم درست کار کرده و حدسم درست بوده..
-سلام..آم..تاملینسون..

دهنم باز مونده بود و بدون پلک  زدن نگاهش میکردم..
امکان نداره..اون نمیتونه اینجا باشه..اصلا دلیلی نداره که بخواد به این قسمت از لندن بیاد..
دستاش تو جیب جینای تنگش بود و نگاهش رو اعضای صورتم میچرخید..
نگاهشو ازم برداشتو سرشو کشید و داخل خونه رو نگاه کرد..
-منم از دیدنت خوشحالم..حالا میتونم بیام تو؟؟بدون اینکه حرفی بزنم از جلوی در رفتم کنار..
اومد تو و همونطور که اطرافو نگاه میکرد نشست رویکی از صندلیا..
هنوز جلوی در وایستاده بودم و به چیزی که حتی فکرشم نمیکردم اتفاق بیفته نگاه میکردم و مطمئنم تعجب از قیافم میبارید..
پاهاشو انداخت روهم و نگاهم کرد..
میتونستم یه ردی از خنده رو تو صورتش ببینم که خودشو کنترل کرده بود..
با سر به در اشاره زد..
-میدونی که باید ببندیش دیگه؟
پلک زدمو مسیر نگاهشو دنبال کردم..
سریع درو بستم و آروم اومدم و رو تختم نشستم..
حتی نمیتونستم دهنمو باز کنم که ازش بپرسم اینجا چیکار میکنه..
-خونه ی قشنگی داری..

همونطور که به دورو ورش نگاه میکرد گفت ..
حتما داره شوخی میکنه..خونه ی من یک هزارم آپارتمانشم نمیشه..
آب دهنمو قورت دادم و کلماتو تو ذهنم کنار هم گذاشتم..
-آم..م..ممنون..
با همون لبخندی که داشت زل زد بهم ..
-میشه یه قهوه بهم بدی؟
سرمو تکون دادم و رفتم سمت آشپزخونه..
باید میفهمیدم که چطور اومده اینجا و ..چرا..
همونطور که قهوه جوش رو روشن میکردم پرسیدم..
-آم..آقای استایلز..شما چطور..
حرف تموم نشده بود که
-از مدیر ساختمون پرسیدم..راستی..آسانسور واقعا مزخرفه تا طبقه سوم بیشتر نیاوردم و صد دفعه هم گیر کرد..
خندید..
میتونستم جو آرومشو حس کنم..انگار اون اخلاقشو فقط سر کارش داشت..
-آها..آره..اون خیلی وقته که خرابه..
سریع دوتا قهوه ریختم و رفتم سمتش..نمیتونستم صبر کنم که دلیل اومدنشو بشنوم..
خم شدم و قهوشو گذاشتم جلوش و نشستم روبروش..
نگاهش که تو لحظه آخر از بالاتنم برداشته شد از نگاهم پنهون نموند..
دستشو کرد تو موهاش و تکیه زد به صندلی..
-اونطوری نگاهم نکن..کاملا معلومه علامت سوالی..
خندیدم و لیوان قهومو تو دستم فشار دادم,هنوز حرف زدن باهاش ضربان قلبمو بیشتر میکرد..

He Was BlueWhere stories live. Discover now