part21

4.6K 461 8
                                    

💢پارت بیست و یک
وقتی که کنارش وایستادم اینو گفتو بهم نگاه کرد..
وات؟؟من برم دنبالش؟؟
با گیجی نگاهش کردمو گفتم
-من برم؟؟؟
سرشو تکون دادو گفت..
-این قراربود که یه ناهار دوستانه خانوادگی باشه که اون..هرزه همه چیرو خراب کرد..
حرفشو با حرص زد..نمیدونستم چی بگم..
-اما هنوز میتونیم دورهم باشیم اگه هری مثل وقتی که اومده بود سرحال شه..

اون مثل اینکه حالش خوب نیست ,از من میخواست که سر حالش بیارم؟
خندیدم ..جما سرشو گرفت بالا و نگاهم کرد..
-چی باعث شده فکرکنین آقای استایلز با دیدن من سرحال میان...ایشون از من خوششون نمیاد..
جما چشماش گنده شد و زد زیرخنده..
-اوه بس کن لویی..
با گیجی نگاهش میکردم..بعد چند ثانیه از خندش دست کشید

-من از همون اول متوجه شدم که هری از تو خوشش میاد..
حالا نوبت منم بود که با دهن با نگاهش کنم..
-اونطوری نگاهم نکن..من داداشمو خوب میشناسم..اون اگه از کسی خوشش نیاد لهش میکنه..درست مثل کاری که با کندال کرد..
همونطور نگاهش میکردم..باورم نمیشد که اون داشت راجب منو هری حرف میزد..
-حالا برو ببین میتونی راضیش کنی که دوباره بیاد سر میز؟..میدونم منم میتونم برم..اما نمیتونم از حرف زدن باهاش درمورد مشکلاتش بگذرمو و میدونم اون نمیخواد الان راجبش با من حرف بزنه..
من واقعا نمیدونستم ک چطور باید همچین کاریو بکنم..

-من مطمئن نیستم..
جما دستشو گذاشت پشتمو به سمتی که هری رفته بود هولم داد..
-بد نیست یه امتحانیم بکنی..
نگاهش کردم و راه افتادم ..
پوووف..عالی شد..حالا من باید باهاش راجب یه چی غیر از کار حرف میزدم..اونم وقتی که رابطش با دوست دخترش سر من خراب شد..
آروم شروع کردم قدم زدن ..یه ساختمون شیشه ای رو میتونستم از دور ببینم ,باید گلخونه باشه..
دورو اطرافمو نگاه کردم..خبری از هری نبود..
ولی طبیعته اینجا محشره...فکرنمیکنم خارج لندن هم همچین جای قشنگی رو بشه ساخت ..
بعد اون همه دود و ماشین ..کی فکرشو میکنه..
کم کم داشتم نزدیک اون گلخونه میشدم..اما اثری از هری ندیده بودم..
هواهم کم کم داشت سرد و تاریک تر میشد ..مث اینکه قراره بارون بیاد..
وقتی به گلخونه رسیدم درش باز بود..
حتما رفته اون تو..

اطرافمو نگاه کردم..نبود..حتما باید تو باشه..
آروم رفتم داخل ..
واو...اینجا عالی بود..حتی قشنگ تر از محیط بیرونش..
چندتا گل و درختچه اونجا بودن که تو عمرم ندیده بودمشون..
یاد مادربزرگم افتادم که دوست داشت تو همون یه ذره بالکنی که داشت گل نگه داره و همه رو از دست زدن بهشون غدقن میکرد..
کت هری رو دیدم که رو یکی از نیمکتا بود..پس همینجاست..
-من مجبورم کاریو که گفت انجام بدم..
برگشتم سمت صدا..
هری بود که داشت از بین درختچه ها میومد سمتم و یه دست کش باغبونی هم تو دستش بود..
اون چی گفت؟؟
همونطور نگاهش کردم..منظورش چی بود..
چندقدم اومد جلوتر و دستکشارو از دستش درآورد و انداخت رو نیمکت بغلش..
-من مجبورم کاری که جنر گفت رو انجام بدم تاملینسون..
قلبم لرزید..اون منظورش به اخراج کردن من بود..
سرمو انداختم پایین..
-باید اعتراف کنم که فکر نمیکردم کارت انقدر خوب باشه..یعنی روز اولی که دیدمت گفتم..
این که قدش از منم کوتاه تره چطور میتونه مراقب من باشه..

تااینکه اون روز تونستی اون عوضی رو دستگیر کنی..
سرمو بلند کردمو نگاهش کردم..
داشت بهم نگاه میکرد ,انگار آروم ترشده بود جلد خشک و جدیشو گذاشته بود کنار..
سرمو تکون دادم..فکر کنم فهمیده بود که زده تو برجکم و داره کاری که دوست دارمو ازم میگیره..
-من نمیخوام از این کارکنارت بذارم..اما آینده شرکتم برام خیلی مهمه..یک ساله که تونستم سرپاش کنم و این کارو با سرمایه گذاریای جنر و خانوادش انجام دادم و اگه اون بخواد کاریو که گفت انجام بده..من مجبور میشم دوباره شرکتو ببندم..و خب...اون خیلی بد لجه و کاری که گفتو انجام میده..حتی سر قضیه به اون کوچیکی..
نگاهش کردم..انگار دوست نداشت این حرفارو بزنه..ولی داشت میگفت و مستقیم نگاهم میکرد..

He Was BlueWhere stories live. Discover now