part11

4.7K 542 41
                                    


یکی از آسانسورا باز بود..پریدم توش و دکمه طبقه پنجاه رو زدم...
پشت هم دکمه رو میزدم..
در بسته شد و داشت میرفت بالا..
زودباش لویی تو باید فکرتو بکار بندازی بدون نقشه که نمیشه..

وقت نداشتم به ورنون زنگ بزنم..
عرق سرد از پشتم میرفت پایینو سرم داغ کرده بود..
همین که در باز شد پریدم بیرون و اروم رفتم پشت در.. هنوز صدای مشکوکی رو نمیشنیدم..
چشمامو بستم تا تمرکز کنم ببینم چه غلطی باید بکنم..
-چیکار داری میکنی ؟؟
صداشو که بلند تر از معمول بود رو شنیدم..فاک نباید معطل میکرد..
درو باز کردم..
تو یه نظر هری رو دیدم که چند قدمیه من سمت چپ وایستاده و اون عوضیم درست روبروشو سمت راستمه و تفنگشو گرفته سمتش..
هردو از باز شدن در تعجب کردن..

تو هزارم ثانیه این تصمیمو گرفتم که اگه برم سمت اون عوضی ممکنه تیر از تفنگ خالی شه و بخوره به هری که سر جاش کپ کرده پس بدون معطلی دوییدم سمت هری و چند قدم مونده بهش خودمو پرت کردم و هولش دادم و باهم افتادیم ..
هنوز به زمین نخورده بودیم که صدای شلیک اسلحه درست تو چند قدمی مون باعث شد گوشم سوت بکشه..
هری محکم خورد زمین ومن افتادم روش..
چشمامو بستم..صدای شلیک تو سرم میچرخید...
همه چیز مثل اسلوموشن داشت پیش میرفت..فکرنم یکنم از موقعی که تو ماشین بودم تا به الان بیشتر از دودقیقه طول کشیده باشه..
چشمامو باز کردم..
دوباره نگاهم به اون دوتا چشم به فاک رفتش گره خورد..
چشماش بین دوتا چشمم حرکت میکرد و تند تند نفس میزد..
هیچ صدای دیگه ای جز نفس زدنمون رو نمیشنیدم..
آب دهنمو قورت داد

نمیدونم چند ثانیه شد یا اینکه چند دقیقه..
اما بالاخره به خودم اومدم و از رو شکمش بلند شدم..
هنوز رو زمین دراز کشیده بود پشت سرمو نگاه کردم..کسی اونجا نبود..
یه چیز تو مخم شروع کرد به جرقه زدن..
فاک اون داشت فرار میکرد..
پاهام بدون اینکه ازم فرمون بگیرن دوییدن بیرون..
در اسانسور که بسته بود
چشمم افتاد به پله های اضطراری که درش باز بود..
دوییدم سمتش و از بین گله های اهنی پایینو نگاه کردم..
خیلی دور نشده بود..
اون عوضی میخواست هری رو بکشه..اونم درست موقعی که من محافظشم..
خونم داشت تو صورتم پخش میشد..
تموم حرصم تو گلوم جمع شد و داد زدم..
-عوضضضضییی..
پله ها رو پنج تا پنج تا میپریدم..
اگه نرده ها نبودن خیلی وقت بود که پرت شده بودم پایین..
دو طبقه باهام فاصله داشت و هر چند ثانیه یبار بهم نگاه میکرد..
دیگه به پله ها نگاه نمیکردم وفقط میپریدم..
تموم حرص و توانم تو پاهام جمع شده بود و بدون این که حتی نفس بزنم دنبالش میرفتم
فقط چند تا پله باهام فاصله داشت
به پاگرد که رسیدم درست رو چند تا پله بعدی بود..
حسابی داغ کرده بودمو اگه همون لحظه حالشو نمیگرفتم حسرتش تا اخر عمر رو دلم میموند..
نرده رو گرفتمو تموم زورمو به دستام دادم وچرخیدم رو دستم و لگد زدم به پشتش
چندتا سکندری خورد و افتاد رو پله ها..
از ده بیست تا پله دیگه هم افتاد پایین تند رفتم بالا سرش و برش گردوندم و چند تا مشت خوابوندم تو صورتش..
از دماغش خون میچکید رو پله ها..
در طبقه ای که نمیدونم چند بود باز شد و چند نفر اومدن بیرون..
-زنگ بزنین پلیس..
یکی ازاونا سرشو تکون داد ورفت..
یه لگد به پهلوش زدم و بلندش کردم و دستاشو از پشت گرفتم ..
-د راه بیفت..

با دادم قدم برداشتو رفت سمت در..
-طبقه چندیم؟
از یکی ازاونایی که داشت نگاه میکرد پرسیدم..
-38..
دوازده طبقه رو دوییدم دنبالش؟؟
دستشو فشار دادم که صدای آخ و اوخش دراومد...
انداختمش تو اسانسورو رفتیم پایین..
در که باز شد ,کلی ادم تو راهرو جمع شده بود..میتونم بگم کل شرکت..
دستشو بیشتر فشار دادم و بدون توجه به داد و فریادش رفتم سمت در اصلی تا منتظر پلیسا وایسم..
همه داشتن نگاهم میکردن..
مثلا میخواستم برم یجایی که جلب توجه نکنم..خیرسرم..
چند نفر که جلوم بودن رفتن کنار..
هری و ورنون جلوی در بودن..
نگهبانای جلوی در اومدن جلو و از دستم گرفتنش..
ورنون اومد سمتم..
-اوه..لویی خوبی؟؟
سرمو تکون دادم و به هری نگاه کردم..سالم بود..
-صدمه ای که ندیدین..جناب استایلز؟
سرشو تکون داد و برای اولین بار بهم لبخند زد..
لپش چال رفت..
قلبم یه تکونی خورد و سریع نگاهمو ازش گرفتم..اینجا دیگه نمیتونم ضایع باشم..
کلی آدم دارن نگام میکنن..
اما فاک..اون چهرش کاملا با چهره اخموش فرق داشت

He Was BlueWhere stories live. Discover now