part9

4.7K 518 15
                                    

💢پارت نهم
صدای گوشیم میومد..اوه لعنتی کجا گذاشتمش..
چشمامو باز کردم و از تخت اومدم پایین و افتادم دنبال گوشیم رو میز بود
شماره ی ورنون بود..
چیکارم داره ..هوا که هنوز شبه..
ساعتو نگاه کردم 5 صبح بود..
-الو..
-سلام لویی جان..خودتی پسرم؟
-آم..بله خودمم..
-بیدارت کردم؟
-بله خواب بودم..
-معذرت میخوام,کارم واجب بود..
-خواهش میکنم ,بفرمایین..
-راستش پسرم رابرت رو که میشناسی راننده ی اقای استایلز؟

-بله..دیروز باهاش اشنا شدم..
-مث اینکه همسرش فوت کرده و نمیتونه بیاد سر کار..خواستم بهت خبر بدم که تو باید بری دنبال جناب استایلز؟
خواب از سرم پرید و چشمام زد بیرون..
-من؟؟؟
-اره..ساعت 6 ونیم باید بیای شرکت و ماشین رو برداری و بری دنبالشون ..
معمولا خودشون رانندگی نمیکنن
داشتم فکر میکردم که چطور باید باهاش تو یه جا تنها باشم..نمیتونم باهاش روبروشم یجورایی جو سنگین بینمونو دوست ندارم..اونم که حرف نمیزنه ..
-الو؟؟لویی هنوز اونجایی؟
حواسم از فکرام پرت شد
-اوه..بله..چشم من شیش و نیم شرکتم..
-ممنون میشم اگه چندروز همراهشون باشی تا من یه راننده مورد اعتماد پیدا کنم..
تو دلم آشوب شد..چند روز؟؟
-ب..بله..نگران نباشین...
-پس فعلا ..اوه راستی..دیروز از رابرت شنیدم که برات مشکلی پیش اومد و رفتی خونه درسته؟
-بله..یکم به غذای دریایی حساسیت دارم و مجبور شدم بخورمش..داستانش طولانیه
-الان بهتری؟

-اره خوبم..ممنون از اینکه میپرسین
-خواهش میکنم..فعلا خدانگهدار پسرم..
-خداحافظ اقای ورنون
-پوووف
افتادم رو صندلی کنار میز.
عجب گیری کردم..
به پنجره نگاه کردم ,هوا داشت کم کم روشن میشد..
........
همون طور که به ورنون قول داده بودم راس ساعت تو شرکت بودم..نگهبان شرکت سویچ و ماشین رو برام اورد و ادرس خونه استایلزم بهم داد..
-ممنون..
نگهبان سرشو تکون داد
راه زیادی نبود..
ادرسو رو جی پی اس زدم و راه افتادم..
ولی عجب ماشینیه..تو عمرم فکر نمیکردم بتونم همچین چیزیو برونم
هرچی که طبق جی پی اس جلو میرفتم خونه ها و ماشینایی رو میدیدم که تابحال تو عکسام ندیده بودم چه برسه واقعیشونو..
درست جلوی یه محوطه مسیر تموم شد
یه ساختمون بود که دوتا نگهبان جلوش وایستاده بودن  سرمو بردم بیرون..
یه ساختمونه حدودا ده طبقه بود..
سرمو اوردم تو..حالا باید  چیکار میکردم خب..
چند دقیقه همونجا جلوی در وایستادم که دیدم جناب استایلز تشریف اوردن..
سریع پیاده شدم و ماشینو دور زدم..
چند قدم مونده بود به ماشین درو براش باز کردم
سرشو که بالا گرفت نگاهش عجیب شد..انتظار دیدن من رو نداشت..
یه لحظه وایستاد و دوباره قدماشو تند کرد و سوار شد..
حتی جواب سلامم رو هم نداد..
درو بستم و رفتم سمت راننده و سوارشدم..

هنوز روشن نکرده بودم که
-رابرت کجاست؟
ازتو آیینه نگاهش کردم و سریع نگاهمو ازش گرفتم..
-آم..مث اینکه همسرشون فوت کردن,آقای ورنون گفتن که من بیام دنبالتون..
دوباره نگاهش کردم..اخماش توهم بود ..طبق معمول..
چرااینقدر اخم میکنه خب..
دیگه چیزی نگفت و منم راه افتادم..
سعی میکردم تو راه شرکت زیاد از آیینه نگاهش نکنم اما بازم چشمم میفتاد بهش..دوست داشتم تمام حرکتاشو نگاه کنم..

He Was BlueWhere stories live. Discover now